23. نگهبان حافظه (Part 1)

561 75 18
                                    

لویی و من دیروقت از شب فیلم به خونه برگشتیم، باهم، دست تو دست. لویی منو راجب اینکه چطور دستام تو کل راه از هیجان میلرزید دست مینداخت، حقیقته اینکه من استعداد خاصی داشتم هنوز برام عادی نشده بود. این قطعا توضیح میداد که چرا من هر باری که تو بیمارستان بودمو یادم میاد، چرا هیچوقت تولد بابا رو یادم نمیره، چرا هیچوقت چیزی رو گم نمیکنم. من میتونم همه ی اینا رو با وضوح کامل به یاد بیارم، فقط برای بعضی از خاطرات قدیمی و تیره و تار نیاز به کمک دارم.

ما سریع به کابین رسیدیم، با توجه به اینکه من شروع کرده بودم به کشیدن دست لویی تا تندتر بریم و بتونیم خاطره های بیشتری رو امتحان کنیم. لویی پشت من خندید وقتی که من داشتم سعی میکردم اونو بِکِشم، آخر سر سرعتشو زیاد کردم.

قبل از اینکه من لویی رو به اتاقم بالای پله ها راهنمایی کنم بابا به سختی از روی مبل و فیلم جنگی ماراتونش سلام کرد. لویی یه ذره مواظب حرکات ناگهانی من بود، چشماش به من نگاه میکرد که من برای این حرکتای سریعم دردم نگیره یا از نفس نیوفتم. به هر حال من کاملا احساس خوب بودن میکردم، روی تخت نشستم و رو ملافه های کنارم زدم تا لویی هم بشینه.

من باید یه مقدار دست و پا چلفتی به نظر رسیده باشم وقتی برای یه مدت فقط اونجا نشستم، دستام تو خودشون گره خوردن.

"خب... این دقیقا چطوری کار میکنه؟"

من پرسیدم، لویی خندید قبل از اینکه دستاشو روی دستام بزاره.

"این جوریه که تو انجامش میدی."

دستاش دستامو گرفت، اما فورا هیچ اتفاقی نیوفتاد. چشمام با خجالت به چشمای لویی نگاه کردن، فقط برای اینکه بفهمم اونا بسته ان. دندوناش یه ذره از بین لبای نازکش بیرون زده بودن، از روی تمرکز لب پایینشو گاز گرفته بود.

من صبر کردم و بالاخره این اومد.

دیدم کم کم شروع کرد به سفید شدن قبل از اینکه به رنگ ها و شکل های مختلف تغییر کنه.

من توی علفزاری که اونجا به ستاره ها نگاه میکردیم بودم، برای اولین بار، من لویی بودم. من هر چیزی که اون، اون شب میدید رو میدیدم، هر چیزی که اون حس میکرد رو حس میکردم.

من میتونستم تپش قلبشو حس کنم، وقتی من یه کم بیشتر بغلش کردم فقط از نزدیک بودنمون و تمرکز کردنش روی تلاش برای اینکه تو داستانایی که راجب ستاره های بالای سرمون میگفت متمرکز بمونه، کف دستاش عرق کرد. وقتی دستای لویی دور کمرم حلقه شد میتونستم بوی عطر گل مورد علاقمو از ژاکتم حس کنم، وقتی لویی یه نفس عمیق کشید تا دوباره خودشو با عطر شکوفه ی گیلاس من مسحور کنه یه احساس گرم شکوفا توی سینه ی لویی رشد کرد. چشماشو بست وقتی شروع کرد به صحبت کردن، برای اولین بار راجب قدرتاش حرف میزد. من انگیزه ی اینکه همه چیز رو راجب خودش بهم بگه حس کردم، مثل اینکه اون نیاز داشته باشه تا همه چیز رو کامل به من بگه فقط برای اینکه شیفتگیو توی چشمام ببینه.

Sorcery | CompleteTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang