منتظر بیدار شدن لویی بودن اذیتکننده بود، پس بقیهمون تصمیم گرفتیم تا برای این احتمال که آلیستر هنوز توی محراب باشه نقشه بکشیم.
"میتونیم فقط منتظر بمونیم، مطمئنا اون برمیگرده. باید وقتی برگشت حمله کنیم." ایمانی پیشنهادی داد که از نظر همه خوب بود. میتونستیم برای آلیستر کمین کنیم و قال قضیه رو برای همیشه بکنیم.
ظاهرا وقتی آلیستر به محراب اومده، یه قلادهی الکتریکی به ایمانی بسته، هری، کاگویا و لویی رو گرفته، و دست و پای بقیه رو بسته که از سر راهش کنار بمونن. تنها چیزی که بقیهی پسرا میدونستن این بود که لویی از وقتی که به اتاق آوردنش بیهوش بوده، پس اونا هیچ نظری نداشتن که چه اتفاقی برای دو تا دوست دیگهشون افتاده.
ایمانی داشت سریع بقیه رو باز میکرد درحالیکه من داشتم با زنجیرای لویی سر و کله میزدم. اونا با زنجیرای بقیه متفاوت بودن، باز نمیشدن و نمیشکستن. داشتم فکر میکردم که شاید زنجیرا مثل نفرینای شفابخشیای که بابا خیلی وقت پیش راجبشون بهم گفت باشن؛ شاید آلیستر تنها کسی بود که میتونست بشکنتشون.
بعد از چند بار تلاش برای شکستن زنجیرا، از ناامیدی آه کشیدم و خودمو آماده کردم که شمشیرمو از غلافش دربیارم تا ببینم رو زنجیرا کار میکنه یا نه. اگرچه جلوی خودمو گرفتم، و وقتی یه نالهی ملایم از دوستپسرم که روبهروم بود شنیدم روحم فورا پرواز کرد. بدنش یه مقدار جابهجا شد.
من از خوشحال لویی رو محکم بقل کردم، وقتی فهمیدم که دیگه ما برگ برنده رو علیه ناکس داشتیم یه لبخند بزرگ روی صورتم ظاهر شد. من حصار رو درست کرده بودم، ناکس نمیتونست وارد شه، و حالا لویی جلوی فرار کردن اونایی که داخل ریفت بودن رو میگیره. ما برنده شدیم.
"الان جامون امنه، لو. ناکس نمیتونه وارد شه، دیگه جامون امنه." خم شدم تا بوسش کنم و اون چشماشو محکم بست و با دستاش مالیدشون. لباش در برابر لبای من مردد بود، تقریبا مثل این بود که به قدری ترسیده بود که نمیتونست هیچ کار دیگهای انجام بده.
"ج-جامون امنه؟ ناکس نمیتونه بهمون برسه؟" لویی با ناباوری زمزمه کرد و سعی کرد زنجیرا رو باز کنه، دوباره لباشو با آرامش بوسیدم.
"آره لویی، جامون امنه. دیگه هیچکی نمیتونه بهمون صدمه بزنه." من بهش لبخند زدم، با نوک انگشتام چشمای بستهشو لمس کردم، آرزو کردم که چشمای آبی براقشو ببینم.
"میتونی چشماتو باز کنی. اینجا امنه."
لویی دستامو گرفت و از روی چشماش کنار کشید.
"متاسفم اما تو داری اشتباه میکنی، میرا." لویی گفت، منو گیج کرد. چشماش باز شد، و من وقتی دیرم عنبیههای قرمز به چشمام زل زدم یخ زدم. چه اتفاقی داشت میوفتاد؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
Sorcery | Complete
Fanfic[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...