با بوی بهشتی بیکن بیدار شدم ، چشمام با لرزش و آهسته باز شدن تا ببینن همه پروانه های شب قبل ناپدید شدن. وقتی از تختم خارج شدم خمیازه کشیدم و دستامو به بیرون کشیدم ، بدنم کاملا احساس شادابی میکرد. این یکی از بهترین خوابایی بود که این چند وقت داشتم ، و بعدا باید از لویی بابتش تشکر کنم.
صبر کن. بیکن. لویی.
مطمئنا لویی طبقه پایین داشت صبحونه درست میکرد نه پدرم... درسته؟ من مطمئنم اگر بابا بفهمه من بدون اجازه ی اون گذاشتم یه پسر اینجا بخوابه دچار حمله ی قلبی میشه ، حتی اگه اون و لویی با هم خوب کنار اومده باشن.
امیدم از بین رفت وقتی صدای پدرم که داره با یکی تو طبقه ی پایین حرف میزنه رو شنیدم، که به نظر لویی بود.
من سریع از تخت بیرون اومدم و به سرعت از پله ها پایین رفتم، وقتی به سرعت به آشپزخونه رفتم ریه هام سوخت و سینم برای نفس خس خس کرد.
بابا و لویی از حضور من به هم نریختن، بابا هنوز داشت به مکالمش ادامه میداد همونطور که بیکن و تخم مرغ درست میکرد. لویی پشت میز آشپزخونه داشت صبحانه میخورد و تمام بشقابشو پاک میکرد فقط برای این که بابا دوباره اونو با تخم مرغ و بیکن و تست بیشتری پر کنه.
"صبح بخیر، میرا"
لویی بین دو تا گاز بیکن گفت، باعث شد پدرم برگرده و به من لبخند بزنه. صبحونه ام برای من درست شده بود، بابا مثل همیشه سه تا قرص رو کنار یکم آبمیوه گذاشته بود قبل از اینکه بشقاب رو روی میز بذاره.
من باید مینشستم و خوردنو شروع میکردم، اما من نمیتونستم نفسم رو نگه دارم. قلبم خشمگینانه تو سینم میتپید، ریه هام برای هوای تازه نفس نفس میزدن مثل اینکه من یه مایل دویده باشم درحالی که من فقط به پایین پله ها پریده بودم.
"تو خوبی، دختر کوچولو؟"
بابا وقتی که من یه دستمو روی نیمکت گذاشتم و وزنمو روش انداختم پرسید ، وقتی هنوز داشتم برای نفس کشیدن تلاش میکردم. همونطور که داشت منو تماشا میکرد نگاه شاد قبلیش به سرعت به یه نگاه نگران و دلواپس تبدیل شد.
من بالاخره نفسمو نگه داشتم، وقتی داشتم آروم راهمو به طرف میز آشپزخونه باز میکردم درد احمق توی سینم متوقف شد. اون عجیب بود، اما درد و نفس تنگی تموم شده بود، پس من فهمیدم که میتونم نگران شدن راجب اونو تموم کنم.
ولی به نظر میرسید لویی و بابا طور دیگه ای فکر میکنن و به من زل زده بودن. من قبل از اینکه چنگالمو بردارم و برای خوردن صبحونه آماده بشم سریع قرصامو خوردم. سکوت داشت اذیتم میکرد، به همون سرعتی که قاشق و چنگال نقره ام رو برداشتم اونا رو به بشقاب برگردوندم.
"چیه؟"
من از اون دو تا مرد پرسیدم، یه ذره آزاردهنده تر از چیزی که میخواستم.
BẠN ĐANG ĐỌC
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...