یه گروه از مجسمه های کوچک خام از مردم در مرکز نمایشگاه شروع کردن به صاف شدن و اعضای بدنشون رو کش و غوس دادن، زنده میشدن و از جایگاهشون بیرون میومدن. وقتی مجسمه ی یه دختر شروع کرد به گشتن اطراف اتاق و رقصیدن یه نفس بریده از روی تعجب از من خارج شد، حرکاتش از هر چرخش و پیچ خوردن دست لویی فرمان میگرفت.
دو تا مجسمه ی دیگه هم شروع به دنبال کردن هدایتای دختر و رقصیدن کردن، همه اونا میچرخیدن و دور میزدن تا وقتی که لویی بهشون دستور داد به محل نمایششون برن، همشون یه بار تعظیم کردن قبل از اینکه یه بار دیگه ساکن وایستن.
چشمای لویی گرم و درخشان بود وقتی شوکه شدن منو تماشا میکرد، وقتی اونو به سمت یه مجسمه ی دیگه بردم تا کار جادوشو رو ببینم خودآگاهیم رو فراموش کردم. این یکی، یه مجسمه ی کوچک از یه سرخپوست رئیس قبیله بود، به ما یه تعظیم مودبانه کرد قبل از اینکه به حالت فیلسوفانه ش برگرده.
"من میتونم اینکارو با نقاشیا هم بکنم."
اون برای من زمزمه کرد، خندیدم و اونو به قسمت نقاشیای مدرن کشیدم. رنگا و شکلای پیچ در پیچ و خارج از چارچوب، اَشکال مدرن و سَمبلا منو احاطه کردن قبل از اینکه به تابلوشون برگردن. یه نقاشی از یه گروه جاز جون گرفت و شروع به نواختن کرد، لویی دستمو گرفت و مثل یه بالرین چرخوند.
صدای خنده مون سرسام آور شده بود، چرت و پرت میگفتیم و حال و هوای اطرافمونو عوض میکردیم. نقاشیای جادویی یه کم بعد به قاب هاشون برگشتن، اما لویی و من به رقصیدن ادامه دادیم. پاهاش راهو رهبری میکرد، دستاش روی قسمت کوچیکی از پشتم بود و منو به بدنش فشار میداد و وقتی سرمو عقب انداختم نذاشت بیافتم. ما اطراف تمام سالن نقاشی رو رقصیدیم، حرکاتمون آروم شد وقتی به یه اتاق کم نور رسیدیم، تنها نور روشن نور افکنی بود که برای کارای معروف روشن بود.
لویی بهم اجازه داد به عقب خم شم و دوباره سرمو عقب بندازم، بازوهاش منو از لیز خوردن محافظت میکردن. دستام از جایی که پشت گردن لویی گذاشته بودمشون حرکت کردن، بازوهام حرکت کردن تا کنارم قرار بگیرن. بخاطر اینکه حس کردم برازنده ترین و زیباترین رقصنده ایم که وجود داره چشمام بسته شدن، وقتی احساس کردم لویی از افسون شدگی من بخاطر این لحظه استفاده کرد و روی گردنم پشت سر هم بوسه گذاشت قلبم لرزید.
نفسم برید وقتی لبهاش با نقطه حساسم برخورد کردن، دستام فورا دوباره پشت گردنش حلقه شدن همونطور که اون به گذاشتن بوسه های زجر دهنده اش ادامه داد، دندونش خیلی کم روی پوست قرمزم گردنم کشیده شد قبل اینکه لبهاش رو به لبهام بدوزه.
بوسه مون آروم و رومانتیک بود، لویی کاری کرد من مردمی که فقط به مانیتور قلبی که حمل میکردم خیره میشدن و نگاه مرددشون رو با چندتا بوسه که ذهنو بی حس میکرد و تماس پوستمون فراموش کنم.
رانندگی تا خونه شامل تماسهای ملایم و بوسه های روی گونه که بیشترش از طرف من بود میشد. همینکه به کلبه رسیدیم نوبت لویی شد، اون از کامیون اومد بیرون و سریع اومد طرف من تا کمک کنه پیاده بشم.
به محض اینکه پاهام به سختی زمین رو لمس کردن دوباره بلند شدن، دستای قوی لویی منو به کامیون فشار داد. هرکدوم از دستهاش زیر یکی از ران هام بود وقتی داشت با عجله میبوسیدم، پاهامو دور کمرش حلقه کردم وقتی اجازه دادم توی بوسه های سنگینش زیاده روی کنه و کلمه هایی رو زمزمه کنه که فقط برای من بودن. صورتش به گردنم کشیده شد، لبهاش دنبال همون نقطه ای بودن که تو موزه هنر پیدا کردن، و وقتی پیداش کرد و یه ناله آروم از طرف من شنید پوزخند زد.
بنی رو از روی سر لویی انداختم تا انگشتام رو تو موهای نرمش فرو ببرم، آروم سرشو کشیدم بالا و تونستم لبهاش رو ببوسم. بوسه های سریع و حریصانمون خیلی زود تبدیل به بوسه های کند و آروم شدن؛ قلبامون بخاطر عشق بازی و هیجان سریع میزد قبل اینکه لویی منو با یه چشمک پایین بذاره. وقتی بعدش من نتوستم خودمو جمع و جور کنم خندید. بنی سرمه ایش رو از روی زمین برداشت و خاکش رو گرفت قبل اینکه اونو دوباره روی موهایش که الان بهم ریخته بودن بذاره، دست منو گرفت تا منو به طرف کلبه هدایت کنه.
************************
الان یه سوال برام پیش اومده، لویی و میرا همه این کارای جادویی و رقص و بوس اینارو جلوی مردم انجام دادن؟؟ قبلش که آدم اونجا بود!!!!!
رای: 30
کامنت: 15ال د لاو. لیلز اند پرنی❤
STAI LEGGENDO
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...