17. لبخندها (Part 1)

553 90 25
                                    

بروشور توی دستم مثل وزنه توی سینه ام سنگینی میکرد. عکس خانواده شادی که روی جلدش بود اذیتم میکرد: یه مادر دست دختر نوجوونشو گرفته بود و پدر در پس زمینه میخندید و لبخند میزد. مادر رو میبُریم و کنار میزاریم و کاغذا کاملا برای من شخصی میشدن.

چشمام دوباره عنوان بالای جلد رو خوند، شکمم هنوز به خاطر فشار عصبی مثل قبل پیچ میخورد. عرق دستامو با ملافه ی تخت بیمارستان پاک کردم، به بالش هام تکیه دادم و بروشور رو روی گوشه ی لباسم انداختم.

'یک ICD برای فرزند نوجوانتان انتخاب کنید'

در واقع ICD ها دستگاه های شوک قلبی کاشتنی بودن، دستگاه های تنظیم ضربان قلب که باعث میشن قلب به پمپ کردن ادامه بده.

من یکی از اونا نمیخوام.

دکتر داشت با پدر راجب گزینه هایی که برای من وجود داشت حرف میزد، چیزایی رو مرور میکردن که ممکن بود بتونه مشکل منو کاملا حل کنه یا حداقل طول عمرمو افزایش بده. بابا مودبانه گوش میداد و سوال میپرسید، اما من عمیقا میدونستم که اون با جراحی موافقت نمیکنه. بابا میدونست که هیچ چیز وجود نداره که من بیشتر از فکر به جراحی شدن ازش بترسم، همچنین اون میدونست هیچ چیز وجود نداره که من بیشتر از جراحی شدن و مردن روی میز جراحی بدون اینکه بتونم لحظات آخرمو با اون یا لویی سپری کنم ازش بترسم.

ما خیلی وقت پیش به توافق رسیده بودیم: جراحی ممنوع.

به نظر میرسید دکتر من ،دکتر الینگتون، طور دیگه ای فکر میکنه.

"چون اون از یه ایست قلبی زنده مونده، باید برای این عمل جراحی داوطلب شه. ICD ضربان قلبشو تنظیم میکنه و مانع از یه ایست قلبی دیگه میشه."

اون گفت، پدر روی صندلی بیمارستانش آه کشید قبل از اینکه بلند شه و جزوه ی باز نشده ی روی گوشه ی لباسم رو برداره. اون بی سر و صدا بین صفحه ها میگشت، دوباره آه کسید قبل از اینکه دکتر الینگتون رو خطاب قرار بده.

"میشه به ما وقت بدین که راجبش فکر کنیم؟"

اون مودبانه پرسید، دکتر سر تکون داد و عذرخواهی کرد تا یه مریض دیگه رو چک کنه. خیلی زود بعد از اینکه اون درو پشت سرش بست، بابا به نزدیک ترین سطل آشغال رفت و بروشور رو داخلش انداخت.

"هیچ کس منو جراحی نمیکنه؟"

من امیدوارانه پرسیدم، بابا به سمت من اومد و سرشو تکون داد.

"ما خیلی وقت پیش یه قول مردونه دادیم، نه؟ جراحی ممنوع."(منظورم از قول مردونه از هموناس که با انگشت کوچک قول میدن)

اون به من اطمینان داد و باعث شد یه آه از راحتی بکشم. سرم دوباره روی بالش های نرم افتاد، وقتی که راحتی منو فرا گرفت چشمام بسته شد.

Sorcery | CompleteOnde histórias criam vida. Descubra agora