34. بانداژ (Part 2)

404 76 72
                                    

"برو بخواب، میرا."

چشمام به آسونی بسته شد، اما رویاهام قطعا هنوز آروم نگرفته بودن. اونا ترکیبی از چیزای کاملا متفاوت بودن.

من خودم و دوستامو دیدم که توی یه شهر جادویی که حتما باید ریفت باشه میخندیدیم و خوش میگذروندیم، لویی گونمو بوسید و یه دستشو روی شونم گذاشت، یه قاب آویز به شکل قلب دور گردنش به رنگ آبی میدرخشید.

مادرمو دیدم که به پدرم تو روز عروسیشون لبخند میزد، وقتی 'بله' هاشونو گفتن مینروا داشت لبخند میزد و اشکاشو پاک میکرد.

یه مرد و زن که تا حالا ندیده بودم رو دیدم که لبخند میزدن و یه بچه ی کوچیک که دورش پتو پیچیده شده بود رو بغل کرده بودن، اونا با صدای آروم به پدر و مادرم قول میدادن که بچه ی کوچیک رو تو امنیت نگه میدارن.

مادر و پدر جوونمو دیدم که داشتن با هم دعوا میکردن، قلب مامانم از تنهایی شکسته بود و یه قاب آویز به شکل قلب به عنوان سمبل عشقش به بابا براش خریده بود و از بابا خواهش میکرد که تنهاش نذاره.

لویی بزرگتر رو دیدم که میخندید و با یه پسربچه بازی میکرد، وقتی پسربچه که انگار تازه راه افتاده بود به سمتش دوید و بهش گفت 'بابا' یه لبخند دندون نما روی صورتش ظاهر شد، لویی محکم بغلش کرد و لپشو بوسید.

چیزایی در مورد تمام کسایی که دوستشون داشتم و تمام افرادی که به خوشحال و شاد بودنشون اهمیت میدادم رو توی چند صحنه دیدم. اما هیچکدوم از اون رویاها با چیزی که آخر از همه دیدم قابل مقایسه نبود.

من بی هدف اطراف یه عمارت درخشان میگشتم که یه دفعه متوجه یه زن شدم که داشت یه جایی میرفت، حلقه های موهای بلند و تیره ش به زیبایی پشتش ریخته بود. اون یه لباس بدون آستین مشکی که به بدنش چسبیده بود پوشیده بود، اما این سلیقه اش تو فشن نبود که منو تحت تاثیر قرار داد.

روی دستای لختش مارپیچ‌های طلایی وجود داشتن که میدرخشیدن، روی پوست سفیدش میچرخیدن و از این ور پوستش به اونور میرفتن. اونا مثل تتوهای روشن بودن، وقتی داشتم با کنجکاوی دنبالش میکردم با تعجب فکر کردم که ممکنه اونا واقعن تتو باشن!

نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم که فکر نکنم این یه خاطره از گذشته اس، اتفاقی که قبلا افتاده بود وقتی من داشتم پشت زن راه میرفتم. اگه چیزی که فکر میکردم درست بود، پس این زن مامانم بود؟

من اون زنو توی یه راه طولانی دور عمارت دنبال کردم، از چند راهیا میپیچید و از تونل‌ها پایین میرفت تا اینکه بالاخره وارد یه اتاق شد و وقتی به وسطش رسید دست از راه رفتن برداشت. من به دنبال کردنش ادامه دادم، بیشتر راجب اینکه چرا مامانم همچین علامت‌های عجیبی داره کنجکاو شدم. درست همون موقع، وقتی به اندازه ی کافی نزدیک شدم، زن برگشت و قلبم یه دفعه اومد تو دهنم.

Sorcery | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora