اواخر غروب، وقتی همهمون وارد باری که ایمانی در موردش حرف زده بود شدیم من یکم هیجان زده و نگران لویی بودم. لویی اصلا بهم ریخته به نظر نمیومد، همونطور که کنار هم راه میرفتیم داشت بند انگشتهام رو میبوسید. نایل، لیام و زین همشون روی کسی که فکر میکردن میبره شرط بسته بودن، درحالیکه هری و کاگویا پول های اونها رو برای شرط میگرفتن. کاگویا بهم نگفت که کی میبره، و این بزرگترین چیز ناامید کننده بود.
بار تو حاشیه ریفت قرار داشت و یکی از اون مکانهای جادویی خوب به نظر میرسید، میزها و صندلی های زیادی اونجا بود و خیلیها از قبل دارن مینوشن و زمان خوبی دارن. نور بیش از حد کم نبود، و انگار ایمانی اینجا یه فرد آشنا بود چون متصدی بار شناختش.
"ایمانی! از دیدن دوبارهات خوشحالم."
متصدی بهش لبخند زد وقتی اون روی یه صندلی جلوی بار نشست.
"همچنین، تریستان."
بهش لبخند زد. تریستان به طرز افسونگری جذاب بود، چشمهاش سبز روشنن و رنگ پوستش یکم از ایمانی روشنتره. اون خوشهیکل بود، ماهیچههای قوی و سفتش از زیر بلوز دکمه دارش مشخص بودن و لبخندش بدون تغییر روی دختر آفریقایی زیبای روبروش متمرکز بود.
"چی میتونم برای تو و دوستات بیارم، عزیزم؟"
تریستان پرسید، ایمانی با بدجنسی به لویی لبخند زد.
"لطفا The Seven Shot Series. من باید یه بار تو زندگیم این حرومزاده خودنما رو ببرم."
ایمانی به تریستان گفت، که خندید و شروع به آماده کردن شات ها برای لویی و ایمانی کرد. وقتی تریستان نگاه نمیکرد، من به بازوی ایمانی سقلمه زدم. اون به من نگاه کرد، و وقتی من بهش گفتم تریستان تو نخشه یه حالت متعجب با چشمهای گشاد روی صورتش ظاهر شد. اون فقط سرش رو به علامت نه تکون داد قبل از اینکه دوباره به متصدی و بعد وقتی تریستان بهش نگاه کرد، به بار نگاه کنه.
لویی کنار ایمانی نشست وقتی شاتها جلوشون گذاشته شد، هر لیوان با اسم هر گناهی که داخلش بود اسم گذاری شده بود. غرور اولی بود، بعد شکمپرستی، تنبلی، طمع، حسادت، شهوت، و در آخر خشم. این راحت بود که ببینی چطور ایمانی واسه چندتا شات اول تلاش میکنه، هیچکس نبود که بیشتر از اون به خودش مغرور باشه، و ایمانی عاشق خوردن و نوشیدن بیپایان بود. اگرچه من کنجکاو بودم بدونم لویی چطور میخواد با خشم مبارزه کنه، اون هیچوقت شبیه یه آدم خیلی عصبی به نظر نمیومد.
"اوکی، شما بچهها قوانین رو میدونین، درسته؟ شات ها باید درست خورده بشن، هر دفعه فقط میتونید یکی رو بخورید (منظورش اینکه باید تک تک بخورن نه یهو با هم)، باید همه اشون رو بخورید، و وقتی از خیال به واقعیت برگشتید باید لیوان رو روی میز برعکس کنید تا بتونید بعدی رو بردارید. اولین نفری که هر هفتتا رو بنوشه و آخرین لیوان رو برگردونه برندهست."
YOU ARE READING
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...