7. زمان پدر-دختری

938 121 17
                                    

بعد از حادثه ابر لویی یکم دو دل به نظر میرسید همونطور که کنارم داشت به سمت کلبه قدم میزد. پیاده روی پر از سکوت بود. لویی نمیدونست چی بگه و منم نمیدونستم واقعا چه اتفاقی افتاده.

آخرش رسیدیم به یه قسمت از جنگل که کلبه توی یه نمای کامل جلومون بود. لویی لباشو گاز گرفت همونطور که دستاشو توی جیبش فرو میکرد ، مطمئن نبود چی میخواد بهم بگه. یه پسر ترسو و خجالتی جای اون مرد مطمئن و دلگرم کننده رو گرفته بود.

"میرا-"

"لویی-"

ما جفتمون توی یه زمان شروع به صحبت کردیم. من خندیدم و این باعث شد تنش بینمون کمتر بشه همونطور که لویی با خیال راحت آه کشید. من در تعجبم اگه اون فکر میکنه که منو ترسونده ، و کاری کرده که من از ترس به خودم بپیچم در واقع اون میتونست کارای ترسناک تری انجام بده.

اگرچه برعکسش اتفاق افتاد ، من هیچوقت تو زندگیم انقدر شیفته و کنجکاو نبودم.

"تو ادامه بده"

لویی مثل یه جنتلمن واقعی بهم گفت ، انگشتام خودشونو بهم گره میزدن همونطور که من سوال هامو از اون میپرسیدم.

"چند وقته میتونی این کارو انجام بدی؟"

"کل زندگیم"

لویی به راحتی جواب داد ، الان صمیمیتش به یه حالت خوب برگشته بود.

"کل زندگیت؟ چه جوری یاد گرفتی اینکارو بکنی؟"

من با تعجب پرسیدم ، لویی فقط شونه اشو بالا انداخت.

"من حدس میزنم این فقط یه استعداد طبیعیه. البته من برای مهارت هام تمرین کردم ، ولی استعداد توی وجودم پرورش پیدا کرده"

اون به شاخه های کوچیک روی زمین جنگل لگد زد ، یه سایه کمرنگ صورتی روی گونه هاش بود. من درتعجبم اگه اون تا حالا استعداداشو به کس دیگه ای هم نشون داده باشه.

"دیگه کی در مورد این میدونه؟"

"فقط تو"

اون زمزمه کرد ، بهم نزدیکتر شد. اون مثل قبل همون نگاه آشنا رو توی چشماش داشت ، اون نگاه خاصی که فقط یه بار در حالی که مستقیم به چشمام خیره شده بود ، معلوم شد.

"تو تنها کسی هستی که میدونی"

من ساکت بودم همونطور که فهمیدم لویی چقدر بهم اعتماد داره که این استعداد خارق العاده اشو برای من معلوم کرد. و فکر کردم ، ما فقط چند روز قبل ملاقات کردیم.

Sorcery | CompleteOù les histoires vivent. Découvrez maintenant