درست همون موقع، یه نور عجیب وسط اتاق شروع به درخشیدن کرد. با تعجب نگاه کردم که دوتا شکل جلوی من ظاهر شدن، یکی با تاریکی پوشیده شده بود و اون یکی با نورِ روشن. قدشون مثل هم بود، حالت ماهیچههاشون نشون میداد که مَردن. یه نور عجیب توی فضای اطرافشون درخشید، بدناشون شروع به برق زدن کرد انگار که یه بچهی یه ساله یه شیشه پر از اکلیل رو روشون خالی کرده. اونا قیافههای مشابه داشتن: همون دماغهای تیز و زاویهدار، همون لبای باریک، حتی همون حالت هیجانزده. تقریبا مثل این بود که اونا دوقلو باشن؛ اگر رنگ پوست و چشماشون رو در نظر نمیگرفتی کاملا شبیه هم بودن.
"میرا لین." رنگپریدههه لبخند زد، بدنش به قدری برق میزد که تقریبا نیمهشفاف به نظر میومد.
"ما یه سری کارهای مهم داریم که باید راجع بهش باهاتون حرف بزنیم." تیرههه پوزخند زد، با چشماش بهم زل زد و باعث شد بلرزم. عنبیههاش تقریبا مارونی رنگ (قرمز-قهوهای تیره) بود، و خیلی منو یاد چشمای قرمز سوزان آلیستر مینداخت.
"شماها کی هستین؟" پرسیدم، جفتشون نگاهاشون رو با هم رد و بدل کردن و بعد به من نگاه کردن.
"به زودی متوجه میشی." روشنه صحبت کرد، ذهنم با احتمالات مشغول بود. اونا مطمئنا آدم نبودن، قیافههاشون اینو ثابت میکرد. این به این معنی بود که اونا بیشتر از آدم بودن، اونا روح بودن؟
"دارین راجب چه کاری حرف میزنین؟" من زیرلب گفتم، تیرههه سرشو تکون داد و به من نزدیکتر شد. نوک انگشتاش به سختی شونهمو لمس کرد، از پارچهی لباسم رد شد و کمرمو لمس کرد. من سریع ازش دور شدم، و اون با تاریکی خندید.
"مادرمون دوست داره که باهات یه معاملهای کنه." تیرههه ادامه داد، چشمام بین اون و برادرش جابهجا شد. مادرشون... منظورشون...؟
"سرنوشت میخواد با من معامله کنه؟" من تعجب پرسیدم، دوقلوها همزمان سرشونو تکون دادن.
"مادر به طور خاصی به تو و لویی تاملینسون علاقهمنده. چرا؟ ما نپرسیدیم. کار ما فقط اینه که معامله رو بهت پیشنهاد بدیم، و جوابتو به مادر گزارش کنیم." رنگپریدههه بهم اطلاع داد، تیرههه به سمت برادرش برگشت.
"مادر برای انجام تمام معاملهها، قراردادها و منقاصههاش ما رو میفرسته. اما این دفعه طوری رفتار میکرد که انگار این داد و ستدِ به خصوص خیلی براش مهمه." تیرههه سرشو با کنجکاوی کج کرد. این حس بهم دست داد که معاملههای معمولیشون در برابر معاملهی من ناچیز بوده.
"خب معامله چی هست؟" من پرسیدم، اما اونا فقط بهم لبخند زدن و نزدیکتر شدن.
"قبل از اینکه معامله رو بهت بگیم، دو تا چیز هستن که باید تو ذهنت نگه داری." روشنه گفت.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Sorcery | Complete
Fanfic[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...