"فکر میکنی نگهبان حافظه بودنت رو از کجا به ارث بردی؟ مامانت به زور یادش میموند که قرصای روزانه ی بارداریش رو وقتی تو رو حامله بود بخوره، همون طور که سالگرد ازدواجمونو همیشه یادش میرفت. همیشه واسه ی این چیزا به من اعتماد میکرد."
همونطور که داشتم گوش میدادم چشمام هنوز گشاد بودن و دهنم باز مونده بود.
"وقتی دو ماهت بود برای اولین بار به من لبخند زدی. وقتی چهار ماهت بود برای اینکه من داشتم صورتای خنده دار درست میکردم بهم خندیدی. تو هشت ماهگیت بهم گفتی 'بابی'. من تمام لحظه های مهم زندگیت که باعث میشه به خودم افتخار کنم که پدرتم رو یادمه."
بابا آروم گفت و به سمت آشپزخونه رفت. اون یه جعبه کرن فلکس از قفسه ی بالا برداشت، اونو آروم روی پیشخون گذاشت و دستاش محکم بالای پیشخونو گرفت.
"من امیدوار بودم اولین استعدادت تو اون لیست باشه."
بابا زمزمه کرد، و من حس کردم قلبم به خاطر گناه تقریبا به دو قسمت تقسیم شد. اما این هنوز همه چیز رو درست نمیکرد.
"من استعدادامو از تو مخفی کردم به خاطر اینکه میخواستم در امان نگهت دارم. تو هنوز متوجه نمیشی، اما من مجبور بودم."
بابا گفت، من سرمو تکون دادم.
"حق با توئه. من متوجه نمیشم. چرا باید این چیزای فوق العاده رو از من مخفی میکردی؟"
من پرسیدم، بابا نمیتونست به من نگاه کنه. مشتش روی میز محکم تر شد.
"من فقط مجبور بودم. این چیزی بود که مادرت میخواست."
اون به سادگی جواب داد.
"اما چرا؟ تو میتونستی خیلی وقت پیش منو درمان کنی!"
من بهش تهمت زدم، دیدم که چشمای پدرم از درد بسته شد.
"من باید برای یه دلایلی که تو متوجهشون نمیشی مریض نگهت میداشتم."
"خب من از مریض بودن خسته شدم. تو میتونستی منو درمان کنی، اما این کارو نکردی. و حالا وقتی یه نفر دیگه میخواد تلاش کنه اونو تنبیه میکنی! چرا؟"
من شروع کردم به داد زدن، لویی دستشو روی شونم گذاشت تا آرومم کنه.
"اون ممکن بود تو رو بکشه. اون همه چیزو درست انجام داد، اما یه چیز دیگه ای توی تو وجود داره که یه شفابخش نمیتونه درمانش کنه، حداقل الان نه. و اون چیز میتونست تو رو بکشه."
بابا با ابهام جواب داد، با ناامیدی دستاشو توی موهاش کشید.
"و اون چیز چی بود؟"
من با سماجت از پدر بدبختم که وقتی من با سوالام اذیتش میکردم غر زد، پرسیدم.
"من نمیتونم بهت بگم. این پیچیده ست، تو متوجه نمیشی."
"من از این خسته شدم!"
من یه دفعه سر بابا داد زدم. عصبانیتم باعث شد چراغ آشپزخونه که بالای میز بود یه دفعه بشکنه، لویی سریع بدن منو با بدن خودش پوشوند پس تیکه های شیشه ی شکسته منو نبرید. عصبانیتم به هق هقای غمگین تبدیل شد، اشک شروع کرد به جمع شدن توی چشمام.
"من خسته شدم که همش بشنوم مردم بهم میگن من هیچی رو متوجه نمیشم. از این خسته شدم؛ به خاطر اینکه من میفهمم. من متوجه میشم. من لاکس و استعدادا و روحا و ناکس رو متوجه میشم."
بابا یه دفعه خشکش زد وقتی من کلمه ی 'ناکس' رو گفتم، اما من اصلا توجه نکردم.
"من از اینکه بهم دروغ میگی و رازایی که به زندگیم مربوطه رو بهم نمیگی خسته شدم چون نمیتونم زندگیمو جلو ببرم تا اینکه یکی تمام این چیزا رو برام توضیح بده! تو چرا این کارو برام نمیکنی؟"
من شروع به گریه کردم، وقتی اشک از چشمام پایین ریخت وسایل آشپزخونه از حرکت وایستادن.
"بخاطر اینکه نمیتونم. تو به زودی متوجه میشی."
بابا جمله ی خسته کنندشو تکرار کرد، و من نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم.
"خدایا، چرا تو اینجوریی؟ تو بدترین-"
من شروع کردم، اما جمله م وقتی که لویی منو بغل کرد و از آشپزخونه بیرون برد قطع شد. من سعی کردم که خودمو از بغلش بیرون بکشم و بهش بگم که منو ول کنه، اما اون فقط به بالا رفتن از پله ها برای رسیدن به اتاقم ادامه داد. منو روی تختم گذاشت، بدنم خیلی ضعیف تر از این بود که بتونم بلند شم و برم طبقه ی پایین تا جمله ی آخرمو تموم کنم.
"چرا اون کارو کردی؟"
من پرسیدم، لویی با یه قیافه ی وات د فاک کنار تختم نشست.
"بهم گوش کن."
اون بهم گفت، باعث شد آه بکشم.
"اون پدر من نیست. من مجبور نیستم با چیزی که اون فکر میکنه موافقت کنم، و حتی مجبور نیستم به عنوان یه آدم ازش خوشم بیاد. اما اون پدر توئه، و من باهاش با بیشترین احترام رفتار میکنم چون میدونم که اون برات مهمه."
من دهنمو باز کردم تا اعتراض کنم، اما لویی با گذاشتن یه انگشت روی دهنم ساکتم کرد.
"اون پدرته. شما ممکنه چندین بار با هم دعوا کنین، ممکنه تو با چیزایی که اون بهش فکر میکنه مخالف باشی، اما تو همیشه اونو بی قید و شرط دوست داری. مهم نیست چی بشه، از وقتی بچه بودی اون اولین مردی بوده که تو با تمام قلبت عاشقش بودی، و من نمیذارم یه جمله که بدون فکر و تو کمتر از چند ثانیه گفته میشه اینو خرابش کنه. بهم اعتماد کن."
لویی بهم گفت، نگاه تو چشماش میگفت بهترین راه اینه که فقط موافقت کنم و چیزی نگم. من آه کشیدم و آروم شدم، قبل از اینکه توی یه بغل گرم کشیده بشم، یه کم به بالا خم شدم.
"تو همیشه اونو بیشتر از همه دوس داری، و من مشکلی ندارم که یه تیکه از قلب تو باشم اگه این به این معنی باشه که تو همیشه پدرتو برای خودت نگه میداری."
**********************
لویی چقد خوبه آخه *-*
باباهه انقد اذیتش کرد اما لویی هیچی نگفت ازش دفاع هم کرد *-*رای و کامنت یادتون نره عشقام😻
بعد از تقریبا یه ماه به آغوش گرم ترجمه برگشتم میخوام انرژی بگیرم😁آل د لاو. پرنی❤️
STAI LEGGENDO
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...