چند روز بعد، تقریبا تمام رونزهام ظاهر شده بودن، توسط لویی درمان شده بودن و از من یه نگهبان تمام عیار ساخته بودن.
خب... تقریبا یه نگهبان تمام عیار. من هنوز به یه کم تمرین نیاز داشتم.
تمرین برای قوی کردن استعداد نگهبان بودنم تقریبا برام اعصاب خورد کن بود، چون این تمرینا بیشترش شامل این بود که بابا و لویی وسایلو سمت من پرت کنن و مجبورم کنن که متوقفش کنم. بابا توضیح داد حالا که رونزام تقریبا کامل شده، هر وقت که توی خطر قرار بگیرم اونا بلافاصله یه جور پناهگاه حبابی ایمن میسازن تا ازم محافظت کنن. لازم نیس بگم، این تقریبا خنده دار بود که ببینم دوتا خنگولای زندگیم به سمتم بالش پرت میکنن تا ببینن سپر طلایی منحرفشون میکنه.
وقتی بابا به لویی پیشنهاد داد که از استعداداش در برابر من استفاده کنه اوضاع یکم ترسناک شد، اما من هیچ نگرانی ای راجبش نداشتم. (انگار نه انگار همون میراس که تا یه ذره میدویید همه نگران میشدن که پس نیوفته 😐| ).
لویی قول داد تا اول با یه چیز آسون مثل آب شروع کنه، چشام باز موند وقتی سپر حبابی طلایی منو کاملا خشک نگه داشت. همون اتفاق برابر آتیش لویی هم افتاد، شعله ها به سپر ضربه میزدن و بلافاصله خاموش میشدن، و بدن من سالم میموند. سنگایی که لویی پرت میکرد میشکستن و اندازه ی سنگریزه میشدن، و بادی که به سمتم فرستاد منو زمین نزد."الکتریسیته رو امتحان کن."
بابا با اعتماد به نفس به لویی دستور داد، چشمای جفتمون باز موند.
"م-مطمئنی؟"
لویی پرسید، استعداد نگهبان حافظگیم وقتی رو یادم آورد که اون خیلی وقت پیش توی بیمارستان تقریبا با الکتریسیته به من آسیب رسوند.
"مثبت فکر کن. اون چیزیش نمیشه."
بابا گفت، دست به سینه شد و به یکی از ستونای ایوان پشتی کابین تکیه داد.
لویی مردد بود، دستاش شروع به لرزیدن کرد چون اون تو ذهنش راجب کاری که میخواست بکنه مطمئن نبود. وقتی داشت با خودش کلنجار میرفت تا باور کنه من چیزیم نمیشه، لبشو گاز گرفت.
"مشکلی نیست."
من بهش گفتم، سعی کردم استرشو کم کنم.
"من بهت اعتماد دارم."
لویی به نظر سورپرایز شده بود، قبل از اینکه خودشو آروم کنه چشماش یه مقدار باز موند. اون یه نفس لرزون کشید و بعدش یه کاری کرد که تا به حال ندیده بودم.
اون دستاشو جلوش گرفت و بعد توی یه مسیر دایره ای دور همدیگه حرکتشون داد. وقتی نگاه میکردم که جرقه های آبی برق شروع کردن به شکل گرفتن و ترکیدن بین دستای لویی چشمام از تعجب گشاد شد. جرقه ها قوی و قوی تر شدن، خیلی زود از دستاش گسترش پیدا کردن تا روی تمام پوستش به صورت انشعابات روشن الکتریسته برقصن. موهاش شروع کردن به سیخ شدن، و وقتی الکتریسیته با آمپر خیلی زیاد تو بدنش جاری شد چشمای روشن عادیش تقریبا به یه رنگ نئونی تبدیل شد. من تقریبا از دیدن این که دوست پسر خجالتیم به یه مدار الکتریکی انسانی تبدیل شد متحیر شدم. (دوباره شروع کرد :'| دوست پسرم😫)
YOU ARE READING
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...