ما تو شب با سرعت حرکت میکردیم، کامیون بابا توی زود رسیدن به کابین رکورد رو زد. لویی اصلا دست آسیب دیدش رو حرکت نمیداد، سرش رو روی رونهام گذاشته بود و چشماشو بسته بود و روی صندلی عقب دراز کشیده بود.
"ششش، همه چی درست میشه."
من بهش قول دادم، آروم انگشتهامو توی موهاش فرو بردم. وقتی حس کرد که کامیون وایستاد چشماشو باز کرد، بابا و من کمکش کردیم که از کامیون پیاده شه و داخل کابین بره. ناکس احتمالا میدونست که ما به اینجا برگشتیم، اما ما هیچ جای دیگه ای نداشتیم که لویی رو ببریم تا بدون متوجه شدن اینکه اون با ترایی ها متفاوته ازش مراقبتهای فوری پزشکی ای که نیاز داشت رو بکنن.
بابا سریع کار میکرد، با یه حرکت سریع دستش روی میز کوچیک آشپزخونمون رو خالی کرد و لویی رو روی اون خوابوند. وسایلی که روی میز بودن افتادن زمین و شکستن، اما هیچکدوممون هیچ اهمیتی ندادیم. لویی همون موقع به کمک احتیاج داشت.
لویی برای دردی که به خاطر برخورد شونش با سطح میز به وجود اومد از بین دندوناش هیس کشید، چشمهای خوشگلش رو از درد روی هم فشار داد، دستاشو انقدر سفت مشت کرد که بند انگشتاش سفید شدن. وقتی بابا بازوی آسیب دیدشو گرفت و آروم به اطراف چرخوند تا شونش رو معاینه کنه، لویی ناله کرد و لرزید.
"در رفته، ما باید شونشو برگردونیم سر جاش."
اون زیر لب گفت، باعث شد قلبم غرق بشه. اولویت اول اینه که لویی هیچوقت نباید آسیب ببینه، اما حالا اون اینجاست و داره به خاطر خشم ماریسا درد میکشه.
نگاه بابا روی من قفل شد، منو دید که دارم با دستم بین موهای لویی میکشم تا سعی کنم حواسش رو از درد پرت کنم.
"میرا، عقب وایسا. وقتی دارم اینکارو انجام میدم نمیتونی بهش دست بزنی."
بابا بهم گفت، دستاش روی بازوی آسیب دیده ی لویی بود، آماده بود تا شونشو درمان کنه.
"چرا نمیتونم؟"
من پرسیدم، لویی جوری که انگار دردش فقط بدتر شده باشه از درد یه ناله ی دیگه کرد.
"استعدادت اجازه نمیده من شونشو دوباره برگردونم سرجاش چون این کار باعث میشه لویی دردش بگیره. تا وقتی که شونش به جایی که باید باشه برنگشته بهش دست نزن."
بابا دستور داد، دستمو از روی موهای لویی برداشتم، دیدم که لویی چشماشو باز کرد تا به من نگاه کنه.
"شونت خوب میشه، من همینجام."
من بهش قوت قلب دادم، چشمای خیره ی لویی هیچوقت جایی غیر از منو نگاه نکردن. گونش هنوز قرمز بود، و یه بریدگی روی پیشونیش بود که قبلا نفهمیده بودم داره خونریزی میکنه.
"خیلی خب لویی، نمیخوام بهت دروغ بگم."
بابا شروع کرد.
"این قراره خیلی درد داشته باشه."
YOU ARE READING
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...