داشتم سقوط میکردم.
برای یه لحظه، تمام چیزی که میدیدم یه تونل از سایههای آبی بود که توی هم پیچ میخوردن و از من میگذشتن در حالیکه من داشتم سقوط میکردم. پایین، پایین و پایین. بدنم داشت به سمت یه حفرهی مشکی تو پایین تونل حرکت میکرد، موهام پشت سرم پرواز میکردن و وقتی که به ورودی چالهی سیاه نزدیک و نزدیکتر شدم چشمام گشاد شد. من جیغ نزدم، وقتی توی حفرهی سیاه افتادم هیچ صدایی به جز یه نفس ملایم از دهنم خارج نشد.
اتاقی که توش سقوط کردم مثل قیر سیاه بود. نمیتونستم چیزی ببینم، وقتی محکم روی یه جور زمین محکم فرود اومدم گیج شدم. قبل از بلند شدن از درد یه نالهی کوچیک کردم، وقتی سعی کردم دستمو بالا بیارم ضربان قلبم تند شد. من حتی نمیتونستم شکل دستمو ببینم، اونجا خیلی تاریک بود. هیچجا کوچیکترین نشونهای از نور نبود.
درست همون موقع، کل اتاق اطرافم با سایههای سیاه، سفید و خاکستری روشن شد. صحنهها مثل یه فیلم قدیمی روی دیوارای اطرافم روشن شدن، و چشمای کنجکاوم وقتی فهمیدم اونا خاطره بودن گشاد شدن. خاطرههای لویی.
من یه مسافر زمان بودم، توی خاطرههای لویی حرکت میکردم انگار که خاطرههای خودم بودن. من همهچیز رو دیدم: اولین قدم های لو رو دیدم، اولین کلمهای که گفت رو شنیدم، دیدم که برای اولین بار به مدرسه رفت، دیدم که با تیم مدرسهاش فوتبال بازی میکنه، بزرگ شدنش رو دیدم. داشتم بین خاطرههایی پرواز میکردم که هیچوقت نمیدونستم لویی داشته، مثل وقتی که توی نوجوونیش توی صورت یه بچهای که داشت از یه پسر دیگه زورگیری میکرد مشت زد. عشقی که برای پدر و مادرش، یا بهتر بگم برای خانوادهی سرپرستش که خیلی از هر پدر و مادر نسبیای بهش نزدیکتر بودن داشت رو دیدم. همهی اونا رو دیدم، اما اونا به یه دلیلی روی یه خاطرهی خاص متوقف شدن.
لویی با لباس بافتنی و شلوار جین گرم روی مبل لم داده بود و تلویزیون نگاه میکرد. احتمالا داشت یه جور فیلم نگاه میکرد چون یه کاسهی خالی که چندین دونهی پاپکرن باز نشده کَفِش بودن رو دیدم و یه جعبهی فیلم باز شده هم روی میز بود. اون نسبتا آروم به نظر میرسید تا اینکه مادرخوندهش با عجله وارد اتاق نشیمن شد.
وقتی سریع کنترل رو برداشت و فیلم رو به اخبار محلی تغییر داد هیچی نگفت، لویی قبل از اینکه ببینه سر تیتر اخبار چیه با شکایت غر زد.
'آتشنشانهای محلی توی آپارتمان آتشگرفته گیر افتادهاند' زیر صفحه نوشته شده بود، لویی با چشمای باز به مادر پریشونش نگاه کرد.
"مامان...بابا...؟" لویی نمیتونست یه جملهی کامل بسازه، اما نیازی هم به این کار نداشت. مادر لویی داشت میدوید تا چکمههاشو بپوشه و یه کت زمستونی برداره و به لویی گفت که همین کارو بکنه. دو نفری با عجله سوار ماشین شدن، با سرعت از خونه دور شدن و به سمت مقصدی که توی اخبار نوشته بود رفتن.

YOU ARE READING
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...