16. بدون کنترل (Part 2)

538 99 21
                                    

یه سوزش تو سینه ام شروع شد ، دردناک و ترسناک مثل اون موقع روی پله ها.

هرچند، این درد با بقیه متفاوت بود ، قویتر و سوزناک مثل آتیش توی رگ هام. سینه ام میسوخت، منو از درون ذوب میکرد. دستم به نرمی بستنی و قاشقو به زمین انداخت ، دست دیگه ام به سینه ام فشار آورد ، انگار که میتونستم درد رو فقط با یه فشار متوقف کنم. از ترس نفس نفس میزدم وقتی پاهام ضعیف شدن و یه دفعه دیگه نمیتونستن وزن خودشونو تحمل کنن و بدنم به زمین سقوط کرد.

من میسوزم، من فکر کردم، من میسوزم تا بمیرم.

ذهنم تلاش میکرد تا با درد بجنگه ، منتظر لحظه ای بودم که شعله ها مثل همیشه متوقف بشن ، ولی اونا هیچوقت متوقف نشدن. چشمای لویی گشاد شدن وقتی به من زل زدن ، بستنیش کنار بستنی من سقوط کرد وقتی که اون کنار من رو زانوهاش افتاد.

"میرا؟ میرا!"

لویی از ترس فریاد زد وقتی من حس کردم قلبم گره خورد و ناگهان ایستاد ، خونم مثل آب یخ بود و بدنم بلافاصله شروع به وارد شدن به بیهوشی کرد. چشمام سریع شروع به بسته شدن کردن وقتی شنیدم لویی داد زد که یه نفر به 911 زنگ بزنه ، درد کم شد وقتی تاریکی تبدیل تنها چیزی که میدیدم شد. ولی این هم ترسناک ترین چیزی نبود که از اون روز یادم میاد.

نه، ترسناک ترین چیزی که یادم میاد دیدن این بود که لویی چقدر ترسیده بود وقتی برای اولین بار تو زندگیش کاملا درمانده شده بود ، هیچ کدوم از قابلیت هاش نمیتونستن مشکل من رو حل کنن.

-----

من خواب هیچ چیز و همه چیز رو با هم میدیدم ، ذهنم به یه چرخش رنگارنگ و بی نظم از اشکال خیره شده بود. من در زمان مشابه تا حدودی بیدار و تا حدودی خواب بودم. بدنم میخواست به سرزمین خواب و خیال برگرده در حالی که ذهنم تلاش میکرد مه رو پاک کنه و بفهمه چه اتفاقی داره میفته.

تنها چیزی که من از مِه ای که سرم رو احاطه کرده بود فهمیدم یه صدا بود، در واقع دو تا صدا.

"اون زود به هوش میاد؟"

من صدای لویی رو تشخیص دادم ، و زود فهمیدم که اون داشت با پدرم حرف میزد.

"این سخت ترین بخشه. تو هیچوقت نمیدونی اون کی به هوش میاد."

بابا با یه آه کوچک گفت. اونا به نظر نزدیک بودن ، مثل اینکه دقیقا کنار تختم باشن. من حس کردم انگشتای سردی دست چپمو گرفتن، پوست صافی که دستمو گرفته بود باعث شد فکر کنم که اون لوییه. دستای پدر بخاطر زندگی طولانی تر و کار زبر و پینه بسته شده بود.

اتاق برای چند لحظه ساکت بود تا اینکه لویی دوباره صحبت کرد.

"اون اینجوری متولد شد؟"

Sorcery | CompleteWhere stories live. Discover now