من جلوی جایی که لویی روی مبل نشسته بود زانو زدم، وقتی پارچه رو با آب خیس کردم و شروع به تمیز کردن خون خشک شده و بریدگی های روی پوستش کردم، چشماش روی من بود. پارچه رو پایین گذاشتم و با دقت کمک کردم تا لویی روی مبل دراز بکشه، پتو رو برداشتم و روش انداختم و بعد شروع کردم به تمیز کردنش.
"خطر رفع شده، پروانه."
سعی کرد با صدای خشدارش شوخی کنه.
"احتیاجی نیست که الان ازم مراقبت کنی."
نگاهش به سمت اون بازوش که بانداژ نشده بود رفت، رونزهام هنوزم روی پوستش برق میزدن و میدرخشیدن.
"من همیشه ازت مراقبت میکنم. و تا وقتی که خوب بشی از کنارت تکون نمیخورم."
من بهش اطمینان دادم، آروم لبای بازشو بوسیدم و بعد خون رو از پیشونیش پاک کردم. نگاه لویی توی چشمای من قفل شد، اون آروم دست سالمش رو بالا آورد تا چونهمو بگیره و منو جلو بکشه. منو آروم و عاشقانه بوسید، انگشت شستش با ملایمت روی گونهم کشیده میشد. من خودمو بالا کشیدم تا پیشونیشو بوس کنم، لبام سعی میکردن دردشو ازش دور کنن. زخم لبه دار بالای ابروش، گونه ی ورم کرده اش، انگشتای منقبضش، شونه ی در حال درمانش و در نهایت برای بار دوم لبای بازشو بوسیدم.
لویی جوری داشت بهم نگاه میکرد که انگار من عالی ترین و نفسگیر ترین چیزیم که تا حالا دیده، انگشتای دست چپ آسیب دیده اش سعی میکردن راهشون رو به سمت دستم که روی سینه اش بود باز کنن. من دستمو تکون دادم و محکم دستشو گرفتم، سرمو برای دوست پسرم تکون دادم.
"لویی، تو آسیب دیدی. نیاز به استراحت داری."
من بهش گفتم، دیدم که پلکاش خیلی سنگین شدن و نمیتونه باهاشون مقابله کنه. اون خمیازه کشید، چشمای خسته ش قبل از بسته شدن به من نگاه کردن. لویی قبل از اینکه خوابش ببره ازم یه چیزی خواست.
"امشب کنارم میخوابی؟"
اون با ملایمت پرسید، با دست سالمش روی سینه ش زد تا برم روش دراز بکشم.
"لو، تو تازه آسیب دیدی. تو نیاز داری که تنها بخوابی تا خوب شی."
من اصرار کردم، اما لویی فقط اخم کرد. به نظر میومد که با من موافقه، لویی وقتی جا به جا شد و سعی کرد برای من فضا باز کنه لرزید.
"دیدی؟"
من پوزخند زدم، لویی فقط یه چیز غیر قابل شنیدن زمزمه کرد.
"پس تو کجا میخوابی؟"
لویی پرسید، وقتی روی یه مبل تکی کنار کاناپه نشستم یه حالت بی میلی روی صورتش به وجود اومد.
"میرا، نه."
اون اوقات تلخی کرد.
"تو نیاز داری توی یه تخت درست و حسابی بخوابی، برو طبقه ی بالا. من حالم خوب میشه."
من سرمو به علامت نه تکون دادم و بالش و پتوی نازکی که قبلا پایین آورده بودم رو برداشتم و خودمو آماده کردم که توی مبل کوچیک بخوابم، یه چراغ کوچیک برای لویی روشن گذاشتم. نیازی نیست که بگم، لویی به من و یه دندگیم زل زده بود، و تنها چیزی که دریافت کرد یا لبخند از طرف من بود.
"میرا."
با صدای خشدارش هشدار داد.
"لویی."
من اذیتش کردم، فهمیدم صورت کوچولوی ناامیدش پرستیدنیه. شبیه یه سگ که اسباببازی مورد علاقهاش رو گم کرده بود، یا یه گربه که توی وان گذاشته بودنش شده بود، کاملا بیخطر و قابل ستایش.
"لطفا، برو طبقه بالا بخواب. اینجوری تمام شب اذیت میشی."
لویی دوباره از من خواهش کرد. پتوها رو کنار زدم و بلند شدم، به طرف دوستپسر صدمهدیدهام رفتم. زانو زدم و هم تراز با اون نشستم، چشمهای لویی هر حرکتم رو دنبال میکرد. انگشتهام رو روی گونهاش کشیدم و تماشا کردم که چشمهاش بسته شدن و نفس عمیق کشید.
"نوبت منه که مراقبت باشم. بهم اجازه میدی؟"
زمزمه کردم. لویی قبل از اینکه چشمهای زیباش رو دوباره باز کنه آه کشید، وقتی سرش رو برای موافقت تکون داد یه لبخند روی صورتم شکل گرفت.
"خوبه. این راجب زمانیکه که از استعدادم خوب استفاده کردم."
من شوخی کردم، و لویی وقتی پیشونیش رو بوسیدم به آرومی لبخند زد.
"بخواب، عزیزم."
من گفتم، و موهاش رو آروم نوازش کردم تا کمک کنم بخوابه. لویی چند دقیقه بعد خوابش برد، نفسهاش عمیق شدن و شاید حتی آرامش و سلامتی رو خواب دید.
درست همونطور که همیشه باید باشه، من نتونستم جلوی خودم رو از فکر کردن به این بگیرم. ناگهان فشار شرایطِ قبل از من باعث شد سنگینی بیشتری رو روی خودم حس کنم، قلبم سقوط کرد واشکهام از گونههام جاری شدن. جلوی دهنم رو گرفتم تا هقهقهام رو ساکت کنم. این میزان گریه برای من زیاد بود، باید خودم رو کنترل میکردم. چرا هنوز داشتم گریه میکردم؟ الان لویی جاش امن بود، اون با من برگشته بود، من باید برای اون قوی میبودم.
اون تمام مدتی که توی بیمارستان بودم برای من قوی موند، همهی زمانهایی که آسیب میدیدم، هر زمان که به کسی نیاز داشتم. حالا شرایط تغییر کرده بود، حالا نوبت من بود تا کنار لویی باشم. نفسم رو دادم بیرون، و سریع اشکهام رو پاک کردم. من باید قوی میبودم، نگهبانها باید قوی میبودن. من دیگه فقط از زندگی خودم محافظت نمیکردم. من از بابا، لویی، دوستام، از همشون محافظت میکردم. من همشون رو سلامت نگه میداشتم، هیچکس هیچوقت بهشون صدمه نمیزد.
من میخواستم روی مبل تک نفره بخوابم، اما نمیتونستم خودم رو وادار کنم از کنار لویی بلند بشم. و در آخر همونجا خوابم برد، درحالیکه روی زمین کنار کاناپه نشسته، و بهش تیکه داده بودم و دستم روی سینه نیمهگمشدهام بود.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اصلا این پارت نابودم کرد😭😍
خیلی گوگولیییین🔫😭شرط رای یادتون نره
ال د لاو. لیلز و پرنی❤
ESTÁS LEYENDO
Sorcery | Complete
Fanfic[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...