2. خونه جديد

1.3K 169 29
                                    

پدر در آخر، سر قولی که اون شب موقع خفه کردن خودش با اسپاگتی و کوفته داده بود موند ..

داستانش این بود ، اون برای اولین قرار با مادرم این کار رو کرد و تمام دلیلی که اون با یه آدم به احمقی اون اینجا گیر میکنه اینکه اون میتونست دست پخت فوق العاده ی اونو بخوره ، زمانی که اون احساس کرد که بهش علاقه مند شده..

این داستان همیشه منو میخندونه و باعث میشه که پدرم هم بخنده ، اون واقعاً هیچوقت بعد از تصادف به چیزهایی (خاطراتی) که به اون مربوط میشه نخندیده..

من هیچوقت مادرم رو نشناختم ، اون زمانی که من به سختی یک ماه داشتم مُرد ، تنها‌ چیزی که باهاش اونو میشناسم ، عکس کوچیکیه که پدرم توی کیف پولش نگه میداره..

‌اون توی عکس خوشحال به نظر میرسه و یه لبخند بزرگ و روشن روی صورتشه همونطور‌ که به عکاس خیره شده (که من فکر میکنم پدرم بوده)

اون چیز خاص یا فانتزی نپوشیده ، فقط جین و تی شرت آریزونا کاردینالز (تیم فوتبال آمریکایی) که مال پدرمه..

مادرم در حال لبخند زدن و خندیدنه همونطور که روی زمین چمن نشسته و دستاشو دور زانوهای خم شده اش حلقه کرده..

اون روی یه پتوی پیک نیک نشسته و آسمون بالای سرش در حالی تیره شدن و تغییر رنگ دادن به صورتی چرک و بنفش تیره اس‌‌.‌

موهاش بهم ریخته اس و به طرز وحشتناکی بالای سرش جمع شده..

گونه هاش قرمز شده اش به طرز طبیعی خوشگلن و اونا پدرم رو توی دام عاشقی انداختن..

اون هیچ جواهری بجز حلقه ازدواجش و گردنبند درخشان قلبش نداره، ولی پدرم ادعا میکنه که این عکس یکی از بهترین عکسایی که از اون گرفته... حتی بهتر از عکس هایی که توی روز عروسیشون از اون گرفته شده.

مادرم خوشگل بود و شرط میبندم که از دید پدرم من با چشمای آبی تیره رنگم و موهای قهوه ایم دقیقا شبیه اونم (مادرش).

من تصور میکنم که اون حتما با چشمای فندقی رنگش و موهای تیره اش تلاش کرده تا توجه مادرم رو به خودش جلب کنه، ولی پدر همیشه بهم اطمینان میده که اون مادرم بوده که همیشه در تلاش تحت تاثیر قرار دادن اون بوده و اونو وارد ماجراجویی بزرگ کرده..

اون فقط خوش شانس بوده که روی صندلی مسافر (صندلی کنار راننده) نشسته بوده و مشغول گرفتن عکس های یواشکی از بهترین زمان زندگیش تا وقتی که میتونست بوده ، امیدوار برای اینکه عشق زندگیش رو نشون بده..

این تقریبا ظالمانه اس که تنها چیزی که از آملی لین باقی مونده عکسیه که همسرش از اون گرفته و گردنبندی که توی گردن منه..

من حدس میزنم که از لحاظ فنی منم یه میراث به حساب میام..

من و پدرم باقی شب رو کار خاصی به جز باز کردن وسایل و مستقر شدن انجام ندادیم..

Sorcery | CompleteHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin