36. قدرت (Part 2)

342 67 39
                                    

"میرا؟"

لویی تکرار کرد، روی نوک دماغم زد و منو از فکرام بیرون کشید. چشمام دوباره متمرکز شد و سریع پلک زدم و به لویی که به نظر میومد به خاطر من خنده‌اش گرفته، خندیدم.

"تو یه کم خشکت زده بود."

اون خندید، یه قاشق بستنی شکلاتی توی دهنش گذاشت.

"به چی فکر میکردی، پروانه؟"

"که چقد همه چیز خوبه."

من به سادگی جواب دادم، بعد دستمو جلو بردم تا گیلاسو از روی خامه ی بالای دسر موز رو بردارم، سریع بخورمش و چوبشو کنار بشقاب بذارم. لویی دستمو چنگ زد، وقتی انگشتاش با دقت آستین سوییشرتشو بالا زد نفسم تو گلوم گیر کرد. رونزهام رو با نوک انگشتای گرمش لمس کرد، یه لبخند کوچیک روی صورتش بود و چشماش به علامتای درخشان زل زده بود.

"بیشتر از این نمیتونم موافق باشم."

ما یه کم بعد بستنی فروشی رو ترک کردیم، تصمیم گرفتیم به جای اینکه مزاحم بابا که سر کار بود بشیم فقط پیاده به کلبه برگردیم. وقتی داشتیم دست تو دست همدیگه تو خیابون راه میرفتیم نمیتونستم جلوی پروانه های توی شکمم رو بگیرم، قلبم از اینکه کنار لویی بودم داشت دیوانه وار میتپید.

زندگیم الان شبیه یه افسانه شده بود. من استعدادهای جادویی داشتم، یه دوست پسر جادویی کنارم بود، و دیگه هیچ چیزی وجود نداشت که در موردش نگران باشم.

وقتی داشتیم به پایین خیابون میرفتیم، متوجه یه زن مسن شدم که به شدت تلاش میکرد که یه جعبه پر از کتاب رو به مغازه ی کتاب فروشی آقای وینچستر ببره. من دست لویی رو ول کردم و دویدم تا به اون زن کمک کنم، جعبه رو از دستش گرفتم تا از زحمتش کم کنم.

"من بهت کمک میکنم."

من گفتم، یه لبخند به زن پیر زدم. اونم لبخند زد، دستای لرزونش جعبه رو به من داد و کیف پول کوچیکشو محکم گرفت. اون یه پیرزن فوق العاده بود، لباس بنفش پوشیده بود و با کفشاش سِتِش کرده بود. موهای سفیدش بر خلاف سنش فر بود، چشمای آبیش هنوز برق میزد.

"ممنون عزیزم، من فقط میخواستم ببینم که آقای وینچستر قبول میکنه این کتابای قدیمی رو از من بگیره یا نه. آخه من دیگه ازشون استفاده نمیکنم."

لویی به سرعت سمت ما اومد و در رو برای من و زن مسن باز کرد، وقتی پیرزن داشت منو وارد کتاب فروشی میکرد بازوم یه کم بهش برخورد کرد.

من انتظارشو نداشتم، اما دیدم عوض شد.

"ما چی میدونیم؟"

یه صدای مردونه بیرون از محدوده ی روشن اتاق پرسید. من به سختی میتونستم چیزی به جز یه زن میانسال، یه نفر که روی یه مبل تک نفره نشسته بود، و یه مرد ببینم. زن کنار مرد وایساده بود، انگشتاشو بین موهاش کشید و آروم یه چیزی زمزمه کرد. چشمای تیره ش توی نور کم برق زد، موهاش بلندش فر خوردن و تا پایین شونش آیزون شدن. اون یه لباس مشکی جذب پوشیده، یکی از مردا وقتی انگشتاش به شکل باسن اون زن کشیده شد نیشخند زد. به نظر میرسید که شیفته ش شده، تمام توجهش جلب اون شده بود.

Sorcery | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora