صبح روز بعد نور خورشید که از پنجرهی اتاق میتابید بیدارم کرد، قبل از اینکه چشمام به نور عادت کنن چند بار پلک زدم. من ناله کردم و خودمو توی پتو ها پیچیدم، اما این کار هیچ فایده ای نداشت. این یکی از اون صبحایی بود که وقتی بیدار میشی، کاملا بیداری و هیچ امیدی به دوباره خوابیدن نداری.
لویی با کیوتترین موهای به هم ریخته و لطیفترین خروپفایی که از لبای بازش خارج میشد کنارم خوابیده بود. الکل باعث شده بود که دیشب یه کم سکندری بخوره، اگرچه من قبل از اینکه بار رو ترک کنیم با مقدار زیادی آب تونستم از مستی درش بیارم.
من با دقت و جوری که دوست پسرمو از خواب بیدار نکنم راهمو به بیرون اتاق باز کردم، یه بوسه روی پیشونیش گذاشتم و روی نوک انگشتام به آشپزخونه رفتم تا صبحونه درست کنم.
من با خودم فکر کردم و توی یخچال و قفسهها رو گشتم تا یه چیزی برای درست کردن صبحونه پیدا کنم، یه جعبه پودر پنکیک آماده پیدا کردم که احتمالا لویی فراموشش کرده بود. من لزوما بهترین آشپز دنیا نبودم، اما میتونستم پنکیک درست کنم. (زحمت میکشی 😐 خسته نشی یه وقت؟ با پودر پنکیک، پنکیک درست کردن آشپزی حساب میشه عاخع؟)
من از استعداد تلکینتیکم استفاده کردم تا مواد اولیهای که نیاز داشتمو بیرون بیارم، به شانسم لبخند زدم چون لویی هر چیزی که نیاز داشتم رو داشت. من شروع به پختن پنکیک کردم، وقتی خمیرو توی ماهیتابهای که از کابیت لویی پیدا کرده بودم ریختم تصمیم گرفتم سعی کنم و با خمیر شکلای مختلف درست کنم. متاسفانه، قلبی که درست کرده بودم شبیه یه قطرهی عحیب و غریب به نظر میومد، پس من به درست کردن دایره رضایت دادم.
بعد از اینکه چند تا پنکیک پخته شدن و توی بشقاب کنارم گذاشته شد، یه خمیازه و صدای پای آرومی که وارد آشپزخونه میشد رو شنیدم. چرخیدم و دیدم که لویی خوابالو به سمت من میاد، اون قبل از اینکه کابینتو برای یه چیزی بگرده وقت گذاشت تا گونمو ببوسه و بهم صبح بخیر بگه. یه ورق بروفن از کابینت بیرون آورد، دو تا قرص از توش درآورد و اونا رو توی دهنش گذاشت و بعد توی یه لیوان که روی کابینت بود برای خودش شیر ریخت و اونا رو خورد.
"حالت خوب نیست؟"
من پرسیدم، لویی سرشو تکون داد و آروم روی میز نشست.
"سرم داره منو میکشه."
اون شکایت کرد. وقتی سرشو بین دستاش گرفت، صداش از مواقع عادی ملایمتر بود.
"شاید فقط باید خونه بمونی و استراحت کنی."
من پیشنهاد دادم، یه بشقاب پنکیک براش آماده کردم. از اونجایی که دستام پُر بود ذهنم پاکت شیر و قاشق چنگال لویی رو به طرفش حرکت داد، وقتی بشقابو جلوی لویی گذاشتم خم شد تا بوسم کنه.
VOUS LISEZ
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...