چند سال بعد...
میرا تاملینسون داشت به آرومی با صدای رادیو که با ملایمت توی آشپزخونهی آپارتمانش پخش میشد همخونی میکرد. دستاش به سختی مشغول خرد کردن سبزیجات روی تختهی برش بود، پاهای سریعش دور آشپزخونه راه میرفتن تا مواد اولیه و لوازمی که برای پختن شام نیاز داشت رو آماده کنن.
حرکات سریعش کاملا برای پسربچهی کوچیکش که راحت روی صندلی کودکش نشسته بود سرگرم کننده بودن. اون همزمان که داشت نگاه میکرد یه ست از اسباببازیهای کلید ماشین پلاستیکی رو هم گاز میزد، چشمای آبی بزرگش مادرش رو که به اطراف حرکت میکرد، مشاهده میکردن.
وقتی داشت میرا رو میدید که شام رو آماده میکنه گهگاهی از خودش صدا درمیاورد و میخندید، دهن خیسش رو باز میکرد و یه دندون پایین تکی که تازه درآورده بود معلوم میشد. کلاه بافتنی کوچولوی آبی پررنگش سرشو پوشونده بود، اما هنوزم چند تا دسته موی تیره از کنارههاش بیرون زده بودن. سرهمی راحت خاکستریش اونو از هوای سرد بیرون گرم نگه میداشت، و میرا میتونست ببینه که پاهاش توی جورابای اضافهای که بهش پوشونده بود به هم میپیچه.
اون وقتی آماده کردن سوپی که لویی و خودش قرار بود برای شام بخورن رو تموم کرد به پسر شیش ماهش لبخند زد، به سمت قفسهی خوراکیا رفت و یه مقدار از غذایبچهی پسرش و یه قاشق رو برداشت تا بهش شام بده. میرا روی صندلیِ کنار پسرش نشست، قاشق رو روی میز کوچیک صندلیبچه گذاشت تا در سس سیب(applesauce) رو باز کنه.
بچه قاشق رو برداشت و به مامانش خندید، و مامانش لبخند زد و بعد قاشق پلاستیکی رو از مشت کوچیکش گرفت. ویل همیشه سس سیب دوست داشت، و با دیدن مادرش که یه قاشقِ پر از اون میوهی پوره شده رو جلوش گرفته دهنش رو باز کرد.
میرا تا وقتی که ویل رو به دنیا نیاورده بود هیچوقت نفهمیده بود چرا مامانا موقع غذا دادن به بچههاشون با صورتشون ادا و اطوار درمیارن. لویی همیشه به صورتای خندهداری که میرا موقع غذا دادن به پسرشون درمیاورد میخندید، و میرا فقط چشم غره میرفت.
ویل باید شوخطبعی باباش رو به ارث برده باشه، چون پسرِ کوچولو وقتی میرا زبونشو ناخودآگاه بیرون آورد شروع به خندیدن و ریختن سس سیب روی چونه و لباسش کرد.
"اوپس، حالا باید لباساتو عوض کنیم." میرا به ویل که از خوشحالی خندید گفت و سس سیب رو کنار گذاشت و اونو از روی صندلیبچهش بلند کرد. با یه نگاه به ساعت، میرا فهمید که تقریبا وقت رفتنه.
بعد از پوشوندن یه لباس گرمتر به ویل و گاز آشپزخونه رو خاموش کردن، اون و ویل به طرف ورودی ریفت راه افتادن.
"تو هم مثل من هیجانزدهای ویل؟ بابایی امروز میاد خونه." میرا به پسرش که فقط یه سری صدای نامفهوم در آورد گفت.
DU LIEST GERADE
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...