نمیتونستم بخوابم.
بابا وقتی رسید خونه سعی کرد منو متقاعد کنه. اون منو دید که ساکت توی اتاق نشیمن نشستم، قاب عکسی که خاطرهی زیبایی از من و لویی توش بود رو محکم گرفته بودم. بابا وقتی داشت آسیبی که به کلبه وارد شده بود رو بررسی میکرد چشماش گشاد شده بود، حیاط پشتی کاملا توسط لویی داغون شده بود. بابا ترتیب مریدای ناکس رو داد و بدنهای بی جونشون رو توی گوشه های تاریک جنگل انداخت. وقتی با بغض بهش گفتم که چه اتفاقی افتاده فقط سفت بغلم کرد، و وقتی نقشم برای فراری دادن لویی رو بهش گفتم هیچی نگفت. اون فقط گفت که اگر ما واقعا میخوایم طبق نظر من پیش بریم، قبلش به استراحت نیاز دارم.
باور کنین، من میخواستم بخوابم و هر چیزی که اتفاق افتاده رو فراموش کنم. اما، هر دفعه که تلاش میکردم، چیزای وحشتناکی میدیدم، ترکیب تخیلاتم آزارم میداد.
من دیدم که لویی رو کتک زدن و توی یه سلول پرتش کردن، بدنش حتی برای نشستن هم خیلی ضعیف بود. من دیدم که اون با استعداد عجیب ماریسا تو به وجود آوردن درد شکنجه میشد، از درد و بیچارگی جیغ میزد چون نمیتونست هیچ کاری برای کمک به خودش انجام بده. من دیدم که با ولتاژای خطرناک الکتریسیته بهش شوک وارد کردن، بعد از اون قلب قویش با ضعف و لرزش میتپید. من دیدم که دستای قدرتمندی سرشو زیر آب فرو بردن و نگه داشتن، سعی داشتن غرقش کنن.
میتونستم جریان مقاومت ناپذیر استعدادهاش رو حس کنم، قلبم با این احساس لرزش ترسناک که لویی الان تجربش کرده بود خیلی آشنا بود، درد نگاه ماریسا بیشتر از حد تحمل بود. من میتونستم حس کنم که ریه هام دارن فشرده میشن، انگار که من زیر آبم. میتونستم همه ی اینا رو حس کنم. من میتونستم همه ی درد لویی رو حس کنم، که منو بیشتر از هر چیزی میترسوند.
این به این معنی بود که خوابام تخیلی نبودن. اونا واقعن داشتن برای لویی اتفاق میوفتادن.
من چند بار وسط شب در حالی که اشک از چشمام میریخت یا بدنم با درد اون درد میگرفت، بیدار شدم. فقط میخواستم لویی صحیح و سالم و آزاد از هر درد و رنجی به بغلم برگرده.
تنها کاری که میخواستم بکنم این بود که سفت توی بغلم بگیرمش، بتونم بغلش کنم و اونو از هر خطری محافظت کنم. من میخواستم گرم نگهش دارم، انگشتامو لای موهاش فرو ببرم، و اونقدر ببوسمش تا لبای جفتمون قرمز و متورم بشه. میخواستم توی چشمای درخشانش نگاه کنم و تمام دنیام رو توی اونا ببینم، روحی که منو تکمیل میکرد رو ببینم.
وقتی کابوسا از حد تحملم زیادتر شدن از تخت بیرون اومدم، پاهای برهنم به سمت در شیشه ای قدم برداشتن و به بالکنی که سمت حیاط پشتی بود رفتن.
اشک از چشمام که همین الانش هم پف کرده بودن چکید، وقتی یه دستمو روی دهنم گذاشتم هق هق هام خفه و شکسته شد. اشکام روی نرده ی چوبی میوفتاد، نرده رو محکم گرفتم و سعی کردم جلوی افتادنم رو بگیرم.
YOU ARE READING
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...