32. ابرهای تیره (Part 2)

437 77 73
                                    

وقتی بعد از همه ی اون مصیبت‌ها چشمام باز شد، ماه رو دیدم، یه قسمت خیلی کوچیک از اون جسم نقره‌ای که با متانت توی آسمون تیره شب معلق مونده بود و زیرچشمی به دنیایی که عاشقش بود نگاه میکرد. منم همین حس رو داشتم و نمیتونستم کنترلش کنم.

من واقعا نمیتونستم بگم خوبم، بدنم درد میکرد و خیلی ضعیف بودم و نمیتونستم کاری بیشتر از اینکه توی تختم دراز بکشم و بریده بریده نفس بکشم انجام بدم. لباس راحتی تنم کرده و منو توی تخت گذاشته بودن، موهام واقعا به بدترین حالت ممکن دم اسبی بسته شده بود.

سعی کردم حرکت کنم، اما فقط تونستم از درد ناله کنم وقتی بدنم درد گرفت و ازم خواهش کرد که تمومش کنم. وقتی فهمیدم که واقعا نمیتونم حرکت کنم هوف کشیدم، اما امیدوار شدم وقتی دیدم یه نفر به چارچوب در تکیه داده.

لویی وقتی به سمت من اومد و پتوها رو از روم کنار زد ساکت بود، یه سرما از پوستم گذشت و من لرزیدم. دستای قویش( 😐 ) منو بغل کردن و من خودمو محکم به سینش چسبوندم، یکی از دستاش بازوهامو دور گردنش پیچید.

اون تیشرت و جین مشابهی با وقتی که من از بیمارستان برگشتم خونه پوشیده بود، که باعث شد من شک کنم که شاید فقط چند ساعت خواب بودم. وقتی ما به یه لامپ تو راهروی بیرون اتاقم رسیدیم من متوجه شدم چشماش پف کرده بودن و دایره‌های کوچیک تیره زیرشون افتاده بود، و پوستش از حالت عادی رنگ پریده‌تر بود. حتی چشمای خوشگلش هم تغییر کرده بودن، به جای رنگ روشن سبز-آبی همیشگی تبدیل به آبی پررنگ کدر و سردی شده بودن.

"لو... لویی؟"

من تونستم آروم زمزمه کنم، اما لویی بهم نگاه نکرد.

اون منو توی طبقه ی پایین به آشپزخونه برد، و روی یکی از صندلی‌ها گذاشت قبل اینکه بره تا یه مقدار سوپ برام گرم کنه. من وقتی به اطراف نگاه کردم و بابا رو هیچ جا ندیدم تعجب کردم. کلبه ساکت و آروم بود و من اینو دوست نداشتم.

خیلی طول نکشید تا لویی یه کاسه سوپ رشته و مرغ و چهار تا قرص جلوم بذاره، وقتی بهش نگاه کردم هیچ حالتی روی صورتش نبود. چه اتفاقی داشت میوفتاد؟ این اون لویی‌ای که من میشناختم نبود.

"بخور. تو تقریبا دو روز خواب بودی."

لویی قبل از اینکه کنار من بشینه گفت. دستاشو روی پاهاش گذاشته بود، و وقتی به میز خیره شد صورتش وارفت. چرا اینجوری رفتار میکرد؟

"لویی؟"

من آروم صحبت کردم، نوک انگشتامو بالا بردم تا آروم دستشو لمس کنم. دقیقا وقتی که پوستشو لمس کردم، دیدم تغییر کرد.

لویی پرت شد سمت دیوار، مشت های گره شده‌ی بابا اونو به دیوار فشار داد. من با ترس به بابام که کلمه های خشنی به لویی میگفت، نگاه کردم.

Sorcery | CompleteМесто, где живут истории. Откройте их для себя