52. نگهبان

231 40 20
                                    

روی فلز باریک تله‌بوردی که دزدیده بودم توی آسمون اوج گرفتم، به سمت برج طلایی‌ای که مرز ریفت بود سرعت گرفتم. باید یه راهی پیدا میکردم که جلوی وارد شدن ناکس‌های بیشتر به ریفت رو بگیرم. وقتی جلوشو بگیرم، همه‌ی مسائل دیگه قابل حل میشن. مینروا و بقیه میتونن وقتی که حمله‌ی ناکس متوقف شد یه نقشه طراحی کنن.

فقط یه مشکل هست: من هیچ نظری ندارم که چطور باید اینکارو کنم. همه بهم گفته بودن که نگهبانا افرادی بودن که دروازه‌ها رو امن نگه میداشتن، اما در حقیقت هیچکس بهم نگفته بود که چطور اینکارو میکردن. دقیقا چجوری قرار بود از همه محافظت کنم وقتی هیچکس بهم نگفته بود چطور؟ احتمالا میتونم حصار شخصیمو بزرگ‌تر کنم، اما هیچوقت قبلا امتحانش نکرده بودم.

وقتی داشتم به سمت محراب پرواز میکردم، لویی توی فکرم اومد. اون میدونست که آلیستر اینجاست؟ جاش امن بود؟ امیدوار بودم که اینطور باشه، وقت نداشتم آپارتمانو چک کنم و ببینم اونجاست یا نه. وقتی راجبش فکر کردم، فهمیدم نیاز نیست نگران باشم. لویی خیلی از آلیستر قوی‌تر بود، اگه یه‌وقت روبه‌روی هم قرار میگرفتن، لویی برنده میشد. نیاز نبود براش بترسم.

وقتی به پله‌های محراب رسیدم نتونستم ردی از هیچ فعالیت غیرعادی‌ای تو ریفت پیدا کنم، که اگه بخوام صادق باشم از اینکه ببینم کل دروازه داره میسوزه و با خاک یکسان میشه ترسناک‌تر بود. هیچ شعله‌ای، هیچ جیغی، همه‌ی اینا به این معنی بود که آلیستر هفته‌ها برای این حمله نقشه کشیده و ما تا کار از کار گذشت نمیدونستیم.

وقتی به ورودی محراب رسیدم سریع از روی تخته پریدم و با تمام سرعت به سمت در دویدم. وقتی درای سنگین رو باز کردم، تعجب کردم که دیدم مردم دارن اطراف محراب راه میرن و کارای عادیشونو انجام میدن. لاکسی‌ها داشتن زندگی عادیشونو میکردن، کتابا رو حمل میکردن و با بقیه بحث میکردن. اما این نمیتونست درست باشه، آلیستر اینجا بود...اون نمیذاره این مکان با روند عادیش پیش بره. یا شایدم میذاره؟

تصمیم گرفتم تا خودم بگردم و ببینم که چیز عجیبی در حال رخ دادن هست یا نه، به سمت یه مردی که داشت چند تا کتاب بین بازوهاش حمل میکرد رفتم. وقتی جلوی راهش وایستادم توجهی نکرد، ذهنم هنوز داشت سعی میکرد به همه‌چیز اطرافم توجه کنه.

"ببخشید،" من شروع کردم، اما وقتی چشماشو دیدم منجمد شدم. اونا یه خاکستری بی‌روح بودن، و صورت مرد وقتی متوقفش کردم کاملا بدون احساسات بود. اون فقط باکنجکاوی سرشو به کنار کج کرد و بهم نگاه کرد، وقتی نگاه روی صورتشو تشخیص دادم قلبم افتاد. این نگاهی بود که تا مغز استخونمو میلرزوند، نگاهی که برای اولین بار وقتی دیدمش که اون مرد توی کمد کلبه دنبال من و لویی می‌گشت.

آلیستر اون و خدا میدونه چند نفر دیگه توی محراب رو تسخیر کرده بود. اون واقعا اینجا بود.

Sorcery | CompleteWhere stories live. Discover now