بدن لویی با الکتریسیتهی جاری روشن شده بود، داشت دستاشو به دیوار فشار میداد. دیدم که کل چراغا روشن شدن و اتاق نشیمنی که دیگه خالی شده بود و فقط ما دو تا توش بودیم رو روشن کردن، چشمامو بستم و سرفه کردم. آلیستر فرار کرده بود.
"میرا، چی شده؟" لویی بعد از اینکه جریانی که تو بدنش درست کرده بود رو خاموش کرد پرسید. اون کنار من رو زانوهاش نشست، بدنمو به بدنش تکیه دادم و وقتی تونستم دوباره نفس بکشم حس کردم دارم قویتر میشم.
"آ-آلیستر." من به سختی سعی کردم بگم، لویی دوباره اطراف خونه رو دنبال عموم گشت. گرچه نتونست پیداش کنه، و خیلی زود خم شد تا منو بلند کنه. دستامو با ضعف دور گردنش گرفتم، پاهامو دور کمرش پیچیدم. لویی گونهمو بوسید و منو به اتاقخواب برد. چشمای خستهم برای بار آخر اطراف آپارتمانو نگاه کردن و هیچ ردی از عموم پیدا نکردن. من چشمامو بستم و اجازه دادم لویی منو روی تخت بذاره.
~•~
چند روز بعد وقتی روی تخت معاینه نشستم به لویی خیره شدم، لویی حالت آزردهی منو با یه لبخند کوچیک جواب داد.
به نظر میومد لویی باور داره که وقت این شده که یه شب کامل بخوابم، چون دیده بود که چطور هر شب با کابوسایی دربارهی آلیستر و ناکس از خواب میپریدم. اولش خوب بودم، میتونستم با کمبود خواب راحت کنار بیام، اما لویی یه طلسم خواب روم اجرا کرد و باعث شد یه شب موقع شام کاملِ کامل خوابم ببره و صورتم تقریبا توی کاسهی پاستا بیوفته. این حتی شبیه یه چرت کمقدرت هم نبود، بلکه یه خواب خیلی سنگین بود.
درک نمیکردم چرا اینجا بودم، من حالم خوب بود، فقط یه کم خسته بودم. لویی فقط برای اینکه طلسم خواب کوچولوش کار نکرده بود منو به اینجا آورده بود، من هنوز به خاطر کابوسای وحشتناک از خواب میپریدم.
"من خوبم." بهش غر زدم، لویی سرشو تکون داد.
"حتی اگه شفابخش فقط بگه تو به شربت خواب نیاز داری، برات میارمش. میرا، تو از شبی که اومدی اینجا یه شب کامل هم نخوابیدی، و تو الان یه هفتهست اینجایی." لویی گفت، باعث شد آه بکشم.
"به هر حال واقعا نیاز اینا رو بپوشم؟" به لباس معاینهی شکل گونیای که پوشیده بودم اشاره کردم، لویی شونه بالا انداخت. من آه کشیدم و به دیواری که پشت تختم بود تکیه دادم، صدای چند ضربه به در منو یه ذره از جام پروند. وقتی بابام وارد اتاق شد تعجب نکردم و دوباره توی لباس بیمارستان کاملا عادی به نظر اومدم. فهمیدم بابا کسی که قرار ببینه من چِمه.
یه پرونده توی دستش بود که بابا سریع روی میز گذاشتش و در رو بست. چشماشو بست، شقیقههاشو با انگشتاش ماشاژ داد و بعد چشماشو باز کرد و روی من تمرکز کرد.
"من حتی به پروندهات نگاه نکردم اما به همهی روح های بهشتیای که وجود داره قسم میخورم، میرا رایلی لین، اگه حامله باشی-" (عاشق باباشم😂😂😂)
YOU ARE READING
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...