8. نور ستاره

865 125 24
                                    

من اونشب همونطور که راهم به طبقه پایین رو با دقت روی نوک پا میرفتم یادداشت رو مثل یه خط زندگی محکم گرفته بودم. آخرین چیزی که نیاز داشتم بیدار کردن پدرم بود ، که باور داشت خواب زیاد تو برنامه سلامتی من باعث آرامشه.

من لباسامو با بی صداترین حالت ممکن به جین ، یه سوییشرت(hoodie) گرم ، و بوت های پیاده رویم (hiking boots) تغییر داده بودم ، هوای کلبه از زمانی که به تخت رفته بودم سردتر شده بود. همونطور که به ایوون پشتی میرفتم از سرما لرزیدم و همینطور زمانی که در قدیمی رو باز کردم و اون غژغژ صدا داد هم به خودم لرزیدم. یه لحظه وایستادم تا اگه بابا بیدار شد ببینم ، ولی اون از اتاقش بیرون نیومد. با خیال راحت آه کشیدم قبل اینکه برم بیرون توی ایوون پشتی ، و در رو آروم پشت خودم بستم.

همونطور که اطراف حیاط تاریک رو برای پیدا کردن لویی نگاه میکردم بیشتر به خودم لرزیدم ، از پله ها به طرف حیاط پوشیده از چمن پایین رفتم قبل از اینکه اونو ببینم.

لویی چندتا پتو توی یه دستش و دوتا بالش زیر اون یکی دستش گرفته بود ، یه بنی روی سرش بود و چندتا ژاکت پوشیده بود تا اونو گرم نگه دارن با یه جین سیاه سنگ شور (اونایی که رو بعضی قسمتا کمرنگترن) و کتونی. قبل اینکه به طرفش قدم بزنم لبخند زدم ، دستامو محکم دور خودم پیچیده بودم.

"سلام"

لویی وقتی منو دید لبخند زد ، و وقتی دید دارم میلرزم لبخندش یکم جمع شد.

"سرده؟"

"آ-آره. وقتی با پدرم توی شهر بودم سرما اینجوری نبود."

من گفتم ، لویی فقط دوتا بالشو داد به من قبل اینکه یکی از پتوهایی که حمل میکرد رو برداره و دور شونه های من بپیچه. دستای کوچیکم لبه های پتو رو محکم چنگ زدن همونطور که داشتم تلاش میکردم تا بالش ها رو توی دستام نگه دارم. لویی خندید قبل اینکه بالش ها رو ازم بگیره و اونا رو زیر بازوهای خودش برگردونه.

"بهتره؟"

"آره. ممنون لویی"

"خواهش میکنم. برای ماجراجویی بزرگت از قسمت های حماسی آماده ای؟"

لویی پوزخند زد قبل اینکه پیش خودش بخنده.

"خیلی خوب ، این واقعا یه ماجراجویی شگفت انگیز نیست ، اما من فکر میکنم میتونه خوب باشه"

Sorcery | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora