47. تردید (Part 1)

253 50 18
                                    

نور ماه وسط زمستون روی یه شهر خوابالود کوچیک میتابید، دونه‌های برف همه‌جا می‌افتادن. به دلایلی من روبه‌روی یه ایستگاه آتش‌نشانی وایستاده بودم، فقط چند تا لامپ‌ توی ساختمون روشن بود. در گاراژ باز بود، یه ماشین آتش‌نشانی روشن و براق توی گاراژ داشت به ساکتی توسط یه آتش‌نشان تمیز می‌شد. یه تابلو که تقریبا توی برف دفن شده بود روبه‌روی ایستگاه بود که روش نوشته بود 'ایستگاه داوطلبان آتش‌نشانی دانکستر واحد ۹'

تو فکر این بودم که چرا اینجام، چرا استعداد نگهبان حافظه‌م تصمیم گرفته که اینو نشونم بده، این چه ربطی به من داره؟

درست همون موقع، یه نور آبی جلوی تابلو ظاهر شد و منو موقتا کور کرد و بعد توی هوا ناپدید شد. من زمانو با فکر کردن به اینکه اون چی بود هدر ندادم، چون درست بعدش گریه‌ی یه بچه توی شب سرد و ساکت دسامبر شنیده شد. من با احتیاط به سمت تابلو رفتم و توی برف یه بچه‌ی کوچیک که توی پتوهای آبی قنداق شده بود و بلند گریه میکرد رو دیدم.

ذهنم سریع تیکه‌های پازل رو کنار هم گذاشت. لویی، این بچگیای لویی بود. من به اطراف نگاه کردم تا ببینم کسی متوجه میشه که اون کاملا تنها داره گریه میکنه یا نه. ندیدم که هیچکس به این سمت بیاد. گریه‌های لویی بلند و بلندتر شد، و درست موقعی که داشتم نگران میشدم، مردی که داشت ماشین آتش‌نشانی رو تمیز میکرد از گاراژ بیرون اومد.

اون شلوار جین و تیشرت آتش‌نشانی پوشیده بود، یه اُوِرکُت کُلُفت اونو توی سرمای منجمدکننده گرم نگه میداشت. مرد به اطراف نگاه کرد و لویی به گریه ادامه داد، وقتی دید بچه‌ی بیچاره توی برف دراز کشیده چشماش گرد شد. توی برف به سمت لویی دوید و با احتیاط بغلش کرد و اونو محکم توی ژاکتش گرفت تا گرمش کنه، چکمه‌هاش قرچ قرچ صدا کردن.

"هی، چیزی نیست. الان جات امنه، نگران نباش." مرد لویی رو خاطر جمع کرد، اونو نزدیک سینه‌اش نگه داشت و اطراف ایستگاه رو نگاه کرد.

"سلام؟" اون هیچکس رو صدا کرد. اگه اشتباه نکنم اون فکر کرد لویی یه بچه‌ی سر راهیه، توسط مادرش جلوی ایستگاه آتش‌نشانی گذاشته شده تا یکی پیداش کنه. خب، حدساش تقریبا درست بود. "کسی اینجاست؟ لطفا، بچه‌تون بهتون نیاز داره!"

مرد بیچاره اون بیرون تو سرما وایستاد و منتظر موند که یه نفر بیاد و لویی رو پس بگیره، اما وقتی لویی کوچولو از سرما دوباره شروع به گریه کرد، دست از داد زدن برداشت و بچه رو برد داخل. من دنبالش کردم، دیدم که همراه لویی توی بغلش با احتیاط روی صندلی داخل ایستگاه نشست.

"مامانش یه جور یادداشتی چیزی نذاشته؟" اون با خودش زمزمه کرد، با احتیاط پتوها رو از دور بدن لویی فسقلی باز کرد. یه یادداشت به پای لویی بسته شده بود، که احتمالا مامان لویی سریع قبل از اینکه اونو توی حلقه بفرسته نوشته بودتش. مرد با احتیاط نخ روی یادداشت رو از دور پای کوچولوی لویی باز کرد و بعد با صدای بلند خوندش.

Sorcery | CompleteOù les histoires vivent. Découvrez maintenant