56. برخاسته

299 48 24
                                    

از همه‌ی دفعاتی که توی یه تخت به غیر از تخت خودم بیدار شدم، این دفعه کاملا دلپذیر بود.

روی یه تخت نرم که با پتو و ملافه پوشیده شده بود و در برابر پوستم احساس بهشت داشت بیدار شدم. لباسام به تی‌شرت و پیژامه تغییر داده شده بود، پوستم بوی تازه‌ی صابون معطر میداد و موهای خیسم از روی صورتم کنار زده شده بود. هیچ سوزن یا لوله‌ای رو توی پوستم حس نمی‌کردم، فقط پتوهای نرم و بالشای پفی بودن. وقتی چشمامو باز کردم، دکترایی با روپوش آزمایشگاه سفید یا پرستارایی با آمپول ندیدم. من بهترین دوستم رو دیدم، خواهرم که از راه‌های دیگه‌ای به غیر از رابطه‌ی خونی به دستش آورده بودم.

ایمانی سریع منو محکم بغل کرد، وقتی دستاش بدون اطلاع روی دنده‌های دردناکم ضربه زد باعث شد از بین دندونام هیس بکشم.

اگه بخوام صادق باشم، آسیب‌دیدگیام خیلی دلپذیر نبودن.

احساس میکردم یه فیل روم نشسته؛ سینه‌م به طرز وحشتناکی درد می‌کرد و حتی نفس کشیدن هم برام دردناک بود. من حتی سعی نکردم دست و پام رو تکون بدم، اونا به‌هرحال خیلی خسته بودن و درد داشتن. بانداژای کوچیکی روی صورت و دستام بود، و من کاملا مطمئن بودم صورتم ورم کرده تا باعث شه به خاطر همه‌ی کبودیا مثل یه سنجاب چند رنگ به نظر برسم. درحالیکه همه‌جام درد میکرد، هنوزم کاملا خوشحال بودم. این خوب بود که بیدار شم و به خاطر قلب ضعیفم به سختی زنده نباشم. نمیدونم هیچوقت به اون‌شکلی بیدار نشدن عادت میکنم یا نه.

"بالاخره بیدار شدی!" ایمانی با خوشحالی گفت و ازم جدا شد، یه لبخند بزرگ و روشن روی صورتش بود.

"بالاخره؟" من ناله کردم، یکی از دستای دردناکمو بلند کردم تا چشمای خواب‌آلودمو بمالم.

"تو چند روز بیهوش بودی احمق. منظورم اینه که، لویی هم بیهوش بود، پس حدس میزنم مشکلی نداره." ایمانی شونه بالا انداخت، اما اشاره به لویی باعث شد من سریع بشینم و بعد از درد بلرزم و دوباره دراز بکشم. با چشمام اتاقی که توش بودم رو اسکن کردم، و درست بعدش یه آه از سر آسودگی از دهنم در رفت.

تنها دلیلی که باعث شد باور کنم که این به هوش اومدن دلپذیر بود(به غیر از کل قضایای تخت و اینا) این بود که وقتی به کنارم نگاه کردم، لویی رو دیدم که روی تخت خودش خوابیده. ما هنوز هم با هم بودیم، و هنوز هم با قدرت پیش می‌رفتیم.

لویی هم حتما باید مثل من شسته شده و لباسش عوض شده باشه، چون یه ست لباس مثل مال من تنش بود. اون یه سری بانداژ دور مچش داشت، اما به غیر از اون آسیب‌ندیده به نظر میرسید. موهاش مثل هر دفعه‌ی دیگه‌ای که برای یه مدت میخوابید گره‌خورده و به‌هم‌ریخته بود، و اون توی یه توده‌ی پتو پیچیده شده بود.

"ما تمام این مدت خواب بودیم؟" من از ایمانی که چند لحظه توی کیفشو گشت و بعد یه بطری آب بیرون آورد و به من داد پرسیدم.

Sorcery | CompleteOù les histoires vivent. Découvrez maintenant