42. دیدار دوباره خانواده (Part 1)

332 61 29
                                    

لویی، بابا، و من گردشمون رو به سمت برج طلایی انتهای ریفت توی یه تِله باس شروع کردیم. تله باس یه اتوبوس شهری بود که به سوخت نیاز نداشت. راننده تلکینتیک بود و اتوبوس رو با ذهنش حرکت میداد. از هر ساختمونی که از توی پنجره میدیدم شگفت زده میشدم.

من از لویی راحب اینکه هر ساختمون چیه پرسیدم، لویی به کنجکاوی من لبخند میزد و بعد به تمام سوالام جواب میداد.

اونجا یه خیابون اصلی با انواع و اقسام مغازه‌ها و فروشگاه‌های رنگارنگ بود. یه نونوایی سبز-آبی بود با دیوارکوب سفید و میزای کوچیک بیرون از مغازه برای مردم تا از سفارششون لذت ببرن. کنار اون آب‌نبات ‌فروشی به رنگ صورتی آدامس بادکنکی(bubblegum pink) بود که با بچه ها پر شده بود، چشمام گشاد شد وقتی دیدم بعضی از آبنباتا تکون میخورن: یه بالرین شکلاتی توی دست یه دختر کوچولو میچرخید و کرم‌های آدامسی اطراف بشقاب میخزیدن.

توی خیابون اصلی لباس فروشیای متعددی بود، یه مزون لباس عروس گوشه‌ی خیابون بود. من با ذوق نگاه میکردم که متر خیاطی خودش دور کمر یه تازه عروس میپیچید، سنجاق‌ها از جاسوزنی بلند میشدن تا توی تای لباس آبی کمرنگی(powder blue) که اون دختر پوشیده بود فرو برن.

یه مغازه‌ی میوه فروشی پایین خیابون اصلی بود، کشاورزها جعبه‌های محصول تازه رو به داخل میاوردن. وقتی دیدم کارگرای میوه فروشی کاری میکنن که محصولات از دونه‌های جوانه‌زده رشد کنن تقریبا از تعجب شاخ در آوردم. رئیس مغازه داشت با شریک اقتصادیش دست میداد. کارگرای ساختمون سازی با استعداد زمین(همون خاک افزاری خودمون :|👌) داشتن ساختمونای بیشتری کنار خیابون میساختن، به راحتی با فلز ساختمون های محکم میساختن. اسکیت بازهای نوجوون توی آسمون اوج گرفته بودن، وحشی و آزاد. من یه پیرزن رو با موهای سفید و پوست چروک دیدم که داشت به گل‌فروشیش رسیدگی میکرد، با استعداد آبش گیاهاش رو آب میداد، ابرای بارونی کوچیک روی گلدوناشون درست میکرد.

"لویی نگاه کن!"

من با ذوق به نشون دادن چیزای مختلف به لویی ادامه دادم، اگرچه اون احتمالا همه‌ی اونا رو قبلا صدها بار دیده بود. اون فقط لبخند میزد و بهم درمورد هر چیزی که نشونش میدادم بیشتر توضیح میداد و بهم اجازه میداد تا کنجکاویم رو آزاد کنم.

وقتی اتوبوس توی ایستگاه روبروی برج طلایی ایستاد احساسم مثل یه بچه بود که برای تعطیلات به دیزنی لند رفته، هر کدوم از روی صندلی هامون بلند و از تله باس پیاده شدیم. لویی به راننده یه نوع پول آبی رنگ داد و بعد به من توضیح داد که اونا دلار لاکسی‌ان.

لویی دست منو گرفت و تقریبا توی برج کشید، من خیلییی مشتاق بودم که اطراف ساختمون جادویی رو نگاه کنم.

"زود باش، تو بعدا یه عالمه وقت داری که اطرافو بگردی."

ما از پله‌های ورودی ساختمون زیبا بالا رفتیم، لویی درهای سنگین رو باز کرد. اون منتظر من موند تا وارد بشم، اما من یه دفعه متوجه شدم که پاهام یخ زدن، نمیتونستم تکون بخورم. بابا به لویی یه نگاه معنی‌دار انداخت، لویی سرشو تکون داد و به داخل برج طلایی رفت، در رو بست و به ما یه مقدار حریم خصوصی داد.

Sorcery | CompleteHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin