همه ی وسایل آشپزخونه شروع کردن به چشمک زدن و بوق زدن و وژ وژ کردن از شارژ الکتریکی ای که لویی بیرون میداد. چشماش روشن و درخشنده بودن و موهاش با الکتریسیته ی ساکن سیخ شده بود. جرقه ها روی پوستش چند شاخه شده بودن و با نور نئون آبی رنگی ترق و تروق میکردن.
لویی به اطراف نگاه کرد تا چیزی که به نظر میرسید دنبالش میگرده رو پیدا کرد. با عجله به سمت پریز آشپزخونه رفت و دستاشو روش گذاشت."لویی؟"
من پرسیدم اما زود ساکت شدم وقتی که دیدم جرقه های الکتریسیته به طور شگفت انگیزی بدن لویی رو ترک کردن و به پریز روی دیوار منتقل شدن. وقتی لویی به عقب برگشت خیلی عادی بود. هیچ الکتریسیته ای اطرافش نبود.
"حالا میتونم بغلت کنم"
لویی نیشخند زد قبل از این که با سرعت به سمت من بیاد و سفت بغلم کنه و یه مقدار از زمین بلندم کنه. من خندیدم قبل از این که به پیشخون نگاه کنم تا ببینم لویی قبلا چی تو دستش داشت و چشمای من یه باتری کوچیک رو دید.
"یه باتری؟"
من پرسیدم و لویی سرشو تکون داد قبل از این که منو به شیرینی ببوسه.
"یه جریان برای نگه داشتن الکتریسته درون من درست میکنه تا من بتونم بهتر کنترلش کنم."
اون توضیح داد و یکی دیگه از جیبش در آورد تا به من نشون بده.
"این باحاله."
من اظهار نظر کردم و ملایم خندیدم وقتی لویی بوسیدن صورت منو تو یه حمله ی ملایم نگه داشت. بوسه های خیس روی گونه ها و پیشونی و بینیم کاشت قبل از اینکه من کنار بزنمش. لویی خندید قبل از اینکه دستای منو سفت تر بگیره و منو به طرف خودش بکشه.
"هروقت من اون شکلی بودم تو نمیتونی به من دست بزنی. باشه؟"
اون ملایم حرف زد و برای من زمزمه کرد وقتی که داشت شستش رو روی گونه م میکشید.
"من جدا میتونم به تو آسیب بزنم اگه نتونم کنترلش کنم"
من با سکوت سرمو تکون دادم. لویی برای یه لحظه ساکت موند تا منو برای یه بغل سفت به سمت خودش بکشه. هیچ کدوم از ما هیچی نگفتیم وقتی من داشتم درباره ی این فکر میکردم که لویی چقدر در مقایسه با من قوی تره، نه فقط فیزیکی.
اون در واقع میتونه بدوئه بدون این که نفسش بگیره، مسلما، اما اگه اون یه جوری کنترل استعداد هاشو از دست بده این میتونه عواقب جدی ای برای من داشته باشه اگه دفعه بعد خیلی نزدیکش وایستم.و چی میشه اگه دفعه ی بعد اون نتونه الکتریسیته ای که از بین رگاش عبور میکنه رو کنترل کنه؟ قلبای ضعیف و شارژای الکتریکی واقعا با هم جور در نمیان.
به نظر میرسید لویی هم به چیز مشابهی فکر میکنه وقتی که بالای سرمو بوسید. ضربان قلبش سریع تر از حالت نرمال شده بود وقتی یه طرف سر من روی قفسه ی سینه ش بود.
YOU ARE READING
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...