4. لويى

1.1K 150 79
                                    

بابا بعد از اینکه من گم شدم در مورد اینکه اجازه بده برگردم به جنگل خیلی سخت گیر شده بود. بنابراین به جای امتیازات پیاده رویم که پس گرفتم ، اونو متقاعد کردم که هر شب گوشیمو بهش میدم پس اون میتونه مطمئن بشه که اون شارژ داره. امتیاز: میرا:1 بابا:0

من حدس میزنم که مطمئنا باید بیخیال تلفن باارزشم بشم ، اما این مثل این نبود که من هیچ رسانه اجتماعی یا دوستی داشته باشم که بخوام بهش پیام بدم. بابا هیچوقت نمیذاره من رسانه اجتماعی داشته باشم ،و من هرگز نفهمیدم چرا، علاوه براین تحصیلات توی خونه به معنی واقعی به هر طریقی هیچوقت نذاشته بود دوست های زیادی داشته باشم.

بنابراین بعد از یه گفت و گوی طولانی در مورد خطرات جنگل و بلاه بلاه بلاه ، دوباره گم نشو بلاه بلاه بلاه ، من آزاد بودم که برم. مطمئن بودم بابا میخواست باهام بیاد ولی از امروز شیفت های کارش تو مرکز کمک های اولیه شروع شده و من اونو مطمئن کردم که واسم هیچ اتفاق بدی نمیوفته.

"پس من نمیخوام تو رو اونجا ببینم؟" (منظورش اینه نمیخواد میرا رو آسیب دیده تو مرکز کمک های اولیه ببینه)

بابا پرسید. کیف پول ، تلفن و کلیدهاشو همونطور که داشت آماده میشد که بره ، برداشت. چین و چروک دوباره روی قسمت بالای پیشونیش خودنمایی کردن ، اون واقعا خیلی نگران بود.

"نه ، نمیبینی. هیچ چیز بدی برای من اتفاق نمیفته"

من بهش اطمینان دادم ، بدنش رو بدون هیچ نتیجه ای به طرف در هل دادم. بازوهای لاغرم برای جثه بزرگ بابا مناسب نبود. اون توی دبیرستان بسکتبال بازی کرده بود پس اون یه پسر بزرگ خوشگل بود. به نظر میرسید بابا قدرت نداشته منو سرگرم کننده پیدا کرده بود چون بیش از حد به عقب تکیه داده بود.

"مطمئنی ، میرا؟ شاید من باید بمونم تا فقط مطمئن بشم"

اون پیش خودش خندید همونطور که من داشتم از سنگینی اون شکایت میکردم.

"آره ، مطمئنم بابا. حالا برو! دیرت میشه!"

من اونو ترغیب کردم ، بالاخره موفق شدم اونو از بین در باز کلبه بیرون ببرم. اون خندید قبل از اینکه برگرده و یه بوسه روی پیشونی بهم بده.

"خیلی خوب ، دختر کوچولو. مراقب باش ، تلفنت رو پیش خودت نگه دار. من زود برمیگردم"

Sorcery | CompleteWhere stories live. Discover now