یکم بعد دوباره بیدار شدم، ذهنم داشت مهای که احاطهاش کرده بود رو پاک میکرد. من هنوز توی همون اتاق بودم، هنوز به تخت بسته شده بودم، و هنوز راجب اینکه چه اتفاقی داشت میافتاد گیج بودم. دور اتاق رو نگاه کردم، هیچکس نبود. لویی رفته بود.
من کجا بودم؟
"اوه، خوبه. تو بیداری." یه صدای سرد از جایی که در بسته قرار داشت، اومد. میتونستم احساس کنم که دستهام شروع به لرزیدن کردم وقتی عموم رو دیدم که اونجا توی لباس سیاه همیشگیش ایستاده بود. اون دوباره اینجا بود.
آلیستر بهم لبخند زد همینطور که به طرف تخت میاومد، روی تخت بیمارستان خم شد تا چند تار مو که روی صورتم افتاده بودن رو کنار بزنه. من لرزیدم و تلاش کردم خودم رو از دسترسش عقب بکشم، آلیستر من رو آروم کرد.
"ششش، مشکلی نیست. چیزی نیست که ازش بترسی." اون آروم زمزمه کرد و به حرکت دادن دستهاش بین موهام ادامه داد. "حالا در امانی."
صبرکن...من کجا بودم؟
"تو کاملا اینجا، تو مقر فرماندهی ناکس در امانی." آلیستر بهم گفت، و باعث شد من از ترس خشکم بزنه. من توی مقر فرماندهی ناکس بودم؟ چطوری به اینجا اومدم؟ من فکر میکردم توی مرکز شفابخشیام...یا اون یه رویا بود؟
"چ-چی..." من با آشفتگی زمزمه کردم، به عموم که داشت بهم لبخند میزد، نگاه کردم.
"تو حالا در امانی، برادرزاده کوچولو." اون بهم اطمینان داد، کنار تختم تمام قد ایستاد. "باید یکم استراحت کنی."
"ا-اما...ها؟" من هنوز خیلی گیج بودم وقتی عموم رو که به طرف در میرفت، تماشا کردم. اون با یه پوزخند چرخید.
"من نمیخواستم برادرزاده عزیزم در طول جنگ صدمه ببینه. لویی و بقیه حالا که نگهبانی ندارن به زودی کشته میشن. نگران نباش، من قبل اینکه لویی رو بکشم بهش میگم تو حالت خوبه." اون خندید قبل از اینکه در رو باز کنه و بعد از اینکه رفت پشت سرش ببنده. ضربان قلبم بالا رفت، آدرنالین توی خونم جریان پیدا کرد وقتی ترسیدم. جنگ شروع شده بود؟ من باید آلیستر رو متوقف کنم و به لویی و بقیه کمک کنم!
سعی کردم مانعهام رو بیشتر بکشم، از درد لرزیدم وقتی اونا توی پوستم فرو رفتن. من باید فرار کنم، فکر کن میرا، فکر کن. اگه فقط یه چیزی شبیه چاقو برای بریدن بندها داشتم. اتاق رو بررسی کردم تا ببینم هیچ وسیله پزشکی هست که آزادم کنه، با ذهنم کشوهای اطرافم رو باز کردم، هیچی بجز چندتا باند و کرم اونجا نبود.
من با ناامیدی غر زدم و دستهام رو بیشتر کشیدم. من باید آزاد بشم. اگه نشم، مردم میمیرن. من نگهبان اونا بودم، من باید از اونا محافظت کنم. سرمو توی بالش پشت سرم فشار دادم و سعی کردم دوباره بندها رو بکشم، تا یه بار دیگه شکست بخورم.
یه چاقو، من یه چاقو نیاز دارم، فکر کردم. چشمهام گشاد شدن وقتی دیدم یه اتفاقی داره برای رونزهام میافته. اونا روی بازوی راستم حرکت کردن، و به طرف پایین روی دستم اومدن. نفسم گرفت وقتی دیدم دارن یجور دسته توی دستم تشکیل میدن، بزرگ و بزرگترش کردن. وقتی رونزها کارشون رو تموم کردن، یه شمشیر طلایی توی دستم شکل گرفته بود. اون مثل رونزهام میدرخشد و برق میزد، و برای آزاد کردن من از بندها عالی بود. من به راحتی اون ها رو بریدم، از روی تخت با شمشیر توی دستم بلند شدم.
پاهام میلرزیدن وقتی روی زمین سرد قدم گذاشتم، اما بدون اتلاف وقت قدرتم رو به دست آوردم و به طرف در رفتم. من دستگیره رو چرخوندم و فهمیدم که در قفله. با یه ضربه سریع دیگه از شمشیر طلاییم، در به راحتی باز شد، و من مردمی رو دیدم که لباس دکترها و بیمارها رو پوشیده بودن. این چه مدل قرارگاهیه؟ ممکنه آلیستر ارتشش رو درمان کنه؟
آدمها جیغ زدن و از ترس خم شدن وقتی من و سلاح طلاییم رو دیدن، اما من وقتی برای اونها که راهرو رو بسته بودن نداشتم. باید آلیستر رو پیدا کنم.
من صدای یه زنگ هشدار رو شنیدم، بلند بود و گوشهام رو اذیت میکرد. لرزیدم و شمشیر رو انداختم، گوشهام رو پوشوندم و به بلندگویی که به سقف وصل بود نگاه کردم. با یه فشار از طرف ذهنم، بلندگو شکست و صدای هشدار قطع شد. من شمشیرم رو برداشتم و با سرعت به طرف سرسرا رفتم، اما قبل از اینکه به آسانسور برسم متوقف شدم.
"میرا!" من یه صدای آشنا رو شنیدم که داد زد. برگشتم و لویی رو دیدم، کاملا خوب و سالم اونجا توی راهرو وایستاده بود. چشمهام گشاد شده بودن، دستهاش رو بلند کرد وقتی آروم به طرف من میاومد.
"لویی!" من با خوشحالی داد زدم. دیدم که شمشیر ناپدید شد، و رونزها دوباره برگشتن روی دستم قبل اینکه به طرف عشق زندگیم بدوم. من گرفتمش و محکم بغلش کردم، بوش رو نفس کشیدم و سرم رو توی سینه اش فرو کردم. " من فکر کردم آلیستر اومده دنبالت."
"ششش، من خوبم." اون زمزمه کرد و من رو نزدیک نگه داشت وقتی بهش نگاه کردم.
"ما باید جلوش رو بگیریم، آلیستر میخواد همه رو بکش-" من شروع به گفتن کردم، و لویی درست بعدش من رو
DU LIEST GERADE
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...