25. هدیه مادر (Part 1)

437 82 31
                                    

وقتی داشتیم از زمین فوتبال برمیگشتیم احساس میکردم مثل یه بچه با انرژی زیادم و توی جنگل جست و خیز میکردم. آسمون غروب بالای سرم با رنگ های نارنجی و بنفش میدرخشید.

لویی داشت پشت سرم میومد و هروقت پام پیچ میخورد یا سکندری میرفتم بهم میخندید.

"مراقب باش"

وقتی رفتم روی یه سنگ بزرگ لویی بهم هشدار داد، بازوم رو گرفت و منو به خودش نزدیک کرد.

من خندیدم و رفتم کنار لویی و دستشو بلند کردم تا دور شونه هام قرار بگیره. لویی بخاطر دیوونه بازیم تعجب کرده بود، منو نزدیکتر کشید تا همینطور که راه میرفتیم یه بوسه روی گونه ام بذاره.

ایمانی پیشنهاد داده بود هممون بریم بیرون و توی یه نقطه محبوب ریفت نوشیدنی بخوریم، اما لویی بلافاصله گفت من فقط نوزده سالمه و باید برم خونه از اونجایی که داشت دیر میشد. ایمانی لب و لوچه اش رو آویزون کرد و از لویی فقط برای یه نوشیدنی خواهش کرد اما لویی سرسختانه باهاش مخالفت کرده بود.

"چی باعث شده حالت انقدر خوب بشه؟"

اون بعد اینکه من درحال قدم زدن محکم بغلش کردم خندید.

"ممنون لو"

من توی بلوز لویی زمزمه کردم، باعث شدم اون متوقف بشه. انگشت کوچیکم رو محکم دور مال اون حلقه کردم. لویی پایینو نگاه کرد و لبخند زد قبل اینکه به آرومی انگشت هامو باز کنه و به صورت عالی ای فضای بینشون رو با انگشت های خودش پر کنه مثل یه کلید توی یه قفل.

"بخاطر؟"

منو به خودش نزدیکتر کرد، سرشو خم کرد و تونستم اونجوریکه میخواستم ببوسمش.

"بخاطر امروز. خوش گذشت"

لویی بهم خیره شده بود. انگشت شستش رو آورد بالا و به سختی روی لب هام کشید، اول بالایی و بعد پایینی قبل اینکه ببوستم.

"تو در مورد قلبم بهشون نگفتی"

من اشاره کردم. بعد اینکه بازی تموم شد متوجه شدم. بخاطر آفتاب داغ و بلوز آستین بلندی که پوشیده بودم سرگیجه گرفتم، و لویی سریع بلوز ورزشی رو درآورد و منو برد جایی که سایه باشه بدون اینکه توجه هیچ کدوم از دوست هاشو به من جلب کنه.

"من بهشون گفتم، چندین بار"

اون همینطور که دست هاش پشت رون هام رو میگرفتن بهم اطمینان داد، آروم فشارشون داد و بهم فهموند بپرم بالا. پاهام رو دور کمرش و دستامو دور گردنش حلقه کردم وقتی لویی منو به یه درخت چسبوند، ساک فوتبالش روی زمین فراموش شد. صورت لویی توی گردنم بود، من خندیدم و سرمو خم کردم عقب؛ لویی از این فرصت برای ساک زدن نقطه شیرینم که دقیقا بالای نقطه انتهایی گردنم بود استفاده کرد. حس کردم خندید وقتی یه آه از دهنم بیرون اومد، لبهاش هنوز داشتن منو با بوسه شکنجه میکردن.

Sorcery | CompleteWhere stories live. Discover now