30. دوستان (Part 2)

438 66 37
                                    

چند ساعت بعد، بابا از دیدن اون همه آدم تو اتاق بیمارستانم کاملا سورپرایز شد و وقتی همه ی اونا خودشونو بهش معرفی کردن یه مقدار دست پاچه به نظر میرسید.

وقتی شب شد، لویی و من بالاخره توی اتاق بیمارستانم تنها شدیم. بابا گفت که باید بره و یه چیزی از مغازه بخره، اما چشمکی که بهم زد چیز دیگه ای رو میگفت. همه ی دوستای لویی خودشونو با رفتن به یه ماجراجویی بزرگ به یه فست فود زنجیره ای برای گرفتن چیزی که خودشون "لجن ترایی" صداش میکردن مشغول کردن. خب، همشون به جز هری. نایل خندید و گفت هری یه دختر کیوت توی کافه تریا پیدا کرده و کل روز رو به حرف زدن با اون گذرونده، و اینکه که الان اونجاست.

من نگاه کردم که لویی آروم به سمت من اومد، موهایی که رو پیشونیم ریخته بود رو کنار زد تا یه بوسه ی طولانی رو پوستم بزاره. اون نگاه که به چشماش برگشته بود، منو هیپنوتیزم میکرد.

"سردته؟"

اون زمزمه کرد، وقتی سرمو تکون دادم شروع به گشتن اطراف اتاق برای پیدا کردن پتوی اضافه کرد. من با ضعف دستمو سمت دستش بردم، سر لویی سریع به سمت جایی که لمسش کرده بودم چرخید.

"من پتو نمیخوام."

من زمزمه کردم، لویی فهمید من چی میخوام و کتونی ها و ژاکتشو در آورد تا یه تیشرت خاکستری نمایان شه. آروم توی در آوردن آستینای ژاکتش کمکش کرد قبل از اینکه لویی با دقت توی تخت کنار من بیاد. اون پوزیشنمونو تنظیم کرد پس من روی سینه اش دراز کشیده بودم و سرمو روی شونه ش تکیه دادم. وقتی لویی کنار گردنمو بوسید چشمامو بستم و از آرامش آه کشیدم، دستاش رو روی بازوهای سردم کشید تا گرمشون کنه. ژاکتش بوی خودشو میداد، و احساسش مثل بهشت بود و هنوز هم گرم بود.

"من زمانیکه فقط دست و پاهات سرد بود رو یادمه"

لویی زمزمه کرد قبل از اینکه پتوها رو روی سینه ی پر از سیم و چسب من بالاتر بیاره. من چیزی نگفتم، ذهنم با فکرایی از قلب ضعیفم تیره و تار شده بود.

"شاید من باید روی یه تُن شلوار راحتی و ژاکت برای تو سرمایه گزاری کنم. یا شاید یه لباس سرهمی کافی باشه. میتونی اون لباسا رو روی هم بپوشی و شبیه یه مارشملو برشته بشی."

لویی شوخی کرد، و من با لبخند کوچیکی که روی صورتم به وجود اومد شگفت زده شدم.

"اون باید تقریبا دیدنی باشه نه؟ میرای مارشملویی؟"

لویی به ساختن حرف های احمقانه ادامه داد تا منو بخندونه، و من میتونم با صداقت بگم که احساس بهتری میکردم. من شروع به خندیدن کردم،اما سریع حس کردم که ریه هام از سرفه فشرده شد. لویی کمکم کرد تا ماسک اکسیژن رو از روی صورتم بردارم، وقتی که به شدت توی آرنجم سرفه کردم لویی به طرف جلو خمم کرد و جایی که لباس بیمارستان یه مقدار باز شده بود رو مالش داد. خوشبختانه، لکه های قرمز دفعه ی پیش به خاطر داروها از بین رفته بودن.

Sorcery | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora