نورای روشن دیدمو گرفتن، نورا چشممو اذیت کردن و باعث شدن خودمو عقب بکشم. یکی از دستامو بالا آوردم تا چشمامو بپوشونم، اون یکی دستم هنوز محکم دستگیره ی آهنی مانیتور قلبمو گرفته بود. لباس بیمارستان برای بدن کوچیکم گشاد بود، و سیمایی که به سینه م وصل بودن ازش بیرون زده بودن.
نفس کشیدن درد داشت، حرکت کردن درد داشت، و من تعجب کردم که این من در حال مرگ بودم. بلاخره آزاد شدن و دیدن مامان خوب به نظر میومد، خیلی بهتر از همه ی این دردا. مرگ نباید درد داشته باشه، به خاطر همین نیست که مردم میگن جهان بعد از مرگ جای بهتریه؟
این نورای درخشان تو دیدم چرخیدن و بعد محو شدن، یه اتاق که تا حالا توش نبودم جلوم ظاهر شد. دیوارا آبی کمرنگ بودن و یه پنجره ی کوچولو روشون بود، تاریکی بیرون از اتاق نشون میداد که چقدر دیروقت بود. من اطرافو نگاه کردم و دیدم یه پرده ی بزرگ نصف اتاقو پوشونده، زمزمه هایی برای آروم کردن افراد پشت اون باعث میشد من آروم به سمتش برم. من پرده رو با یه حرکت سریع کنار زدم، صحنه ی رو به رومباعث شد خونم یخ بزنه.
زیر ملافه های سفید، روی تختی که بین مردم محاصره شده بود یه نفر آشنا قرار داشت.
لویی!
چشماش بسته بودن، عمیق نفس میکشید و با وجود اینکه مردم کنارش کلمه هایی رو زمزمه میکردن و شفابخشا با بیقراری روش کار میکردن آروم خوابیده بود. دستاشون اطراف بدن خوابیده ی لویی قرار گرفته بودن و یه لایه ی طلایی رنگ دورش ایجاد کرده بودن تا اونو صحیح و سالم نگه دارن.
من به اطراف اتاق نگاه کردم تا یه توضیحی برای این اتفاقا پیدا کنم، ایمانی و کاگویا رو دیدم که تو سکوت روی صندلیای جلوی دیوار نشسته بودن.
کاگویا داشت آروم گریه میکرد، ایمانی محکم و بدون هیچ حرفی اونو بغل کرده بود و داشت لوییو نگاه میکرد. لیام هم داشت همین کارو با هری انجام میداد، کسی که از ترس چشماش کاملا باز بودن و دستاش داشتن میلرزیدن.
زین گوشه ی اتاق ساکت وایستاده بود، نایل بی صدا روی یه صندلی دیگه نشسته بود. یه زن پیرتر که من حدس میزدم مینروا باشه کنار بهترین دانش آموزش ایستاده بود، نگرانی توی اخم رو صورتش موج میزد.
"چطور ممکنه این اتفاق بیوفته؟ لویی هیچ گزارش مشکل سلامتی ای نداشت، اون یکی از قوی ترین لاکسی هاییه که من میشناسم."
اون از شفابخشا پرسید. یه زن پیرتر با موهای کاملا سفید و چین و چروک آه کشید و دست از کار کردن بر داشت، لایه ی طلایی دور لویی ناپدید شد. انگشتای سالخوردش گوشی پزشکیشو صاف کرد و بعد با نگرانی به هم گره ش زد.
"اگه بخوام کاملا صادق باشم، نمیدونم چطور ممکنه این اتفاق افتاده باشه. اگه چیزی که دوستش گفت اتفاق افتاده درست باشه، قلب اون نمیتونه هنوز هم کاملا خوب باشه."
YOU ARE READING
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...