55. پایان کار (Part 2)

267 46 17
                                    


'ما میایم سراغتون' با خون و حروف بزرگ روی دیوار نوشته شده بود. فورا، میرا یه حباب طلایی دورمون ایجاد کرد، و ما رو از هر چیز بدی که بیرون بود ایمن نگه داشت. اشک داشت تو چشمام جمع میشد، احساسات میرا داشت کنترل بدنمو به عهده میگرفت. اون داشت بدون فکر میترسید. پروانه‌ی شجاع من از توهمای وحشتناک آلیستر عذاب کشیده بود، اما اونا در مقایسه با چیزی به ترسناکی این که واقعی هم بود هیچی نبودن.

لو...

ما حالمون خوبه. من امن نگهت میدارم.

وقتی صدای برخورد یه چیزی با زمین توی انبار پیچید یه مقدار پریدم. سرمو سریع چرخوندم تا ببینم کسی پشت سر ما هست یا نه، اما نتونستم هیچکسو ببینم.

یه صدای مشابه از کنارمون اومد، سرم از اینور به اونور سریع چرخید و من مطمئن شدم که هیچکس اونجا نیست.

ت-تمومش کن... میرا ناله کرد، و من یه دفعه احساس ضعف کردم. روی دست‌ها و زانوهام افتادم، رونزای روی دستم یهو شروع به حرکت کردن. میدونستم میرا هم میتونه اینو حس کنه، قلبم شروع به تپیدن کرد وقتی دیدم یه دود طلایی بدنمو ترک کرد. میرا با ترس توی سرم اسممو صدا زد، اما صداش داشت آروم‌تر و محوتر میشد. مثل این بود که اون داشت ناپدید میشد.

وقتی فهمیدن آلیستر داره چیکار میکنه چشمام گشاد شد. اون نقشه‌ی این کارو کشیده بود. اون داشت سعی میکرد میرا رو بترسونه. اون همین الانش هم یه بار منو تسخیر کرده بود، و میخواست دوباره تلاش کنه. اما برای تسخیر دوباره‌ی من، اون نیاز داشت که میرا بدن منو ترک کنه. اون داشت سعی میکرد میرا رو فراری بده.

میرا، آروم باش. من به آرومی روی پاهام ایستادم، احساس ضعف به تدریج ناپدید شد.

ن-نمیتونم... میرا هنوز ترسیده بود. اون نمیتونه اینجوری باشه، اگه اون اینطور ترسیده بمونه، روحش احساس خطر میکنه و به بدنش برمیگرده. اون نمیتونه منو ترک کنه، من خیلی ضعیفم که با آلیستر مبارزه کنم و نمیتونم از ذهنم محافظت کنم.

لطفا، من نیاز دارم که تو پیشم بمونی. باید متقاعدش میکردم که بمونه. آلیستر این نقشه رو کشیده، اون میخواد تو بترسی و منو ترک کنی.

من جوابی نشنیدم، تنها صدا صدای نفسای بریده و ترسیده‌ی میرا بود.

تو منو نجات دادی و امن نگهم داشتی، حالا من نیاز دارم که بهم اعتماد کنی که منم همون کارو برات انجام بدم.

دود طلایی غیب شد انگار که باد اونو برداشته و برده، احساس ناخوشایند حالا دیگه کاملا از بین رفته بود.

من بهت اعتماد دارم.

با یه پوزخند، جرقه‌های الکتریکی رو روشن کردم. جرقه‌ها قوی‌تر بودن، و اگه از فاصله‌ی مناسب نگاه میکردی، میتونستی رگه‌های طلایی رو توی آبی روشن همیشگی ببینی. حالا که روحامون یکی شده بود، استعدادامون قدرتمندتر بود.

Sorcery | CompleteOnde histórias criam vida. Descubra agora