27. سقوط آزاد (Part 2)

393 81 36
                                    

"م-میرا لین، و... من تو خیابون قدیمی برایر-... خیابون قدیمی برایروود پلاک 5438 هستم."

من تقلا کردم تا اینا رو بگم، نفس کشیدنم سخت و دردناک شده بود.

"خیلی خب، فقط مقاومت کن. یه آمبولانس تو راهه، عزیزم."

من تلاش میکردم تا همونجور که اون خانم گفت مقاومت کنن، همون زمان که من لبه ی میزو گرفتم تا خودمو از افتادن حفظ کنم نقطه های سیاه دیدمو لکه دار کردن. این مثه دفعه ی اخر که تو بستنی فروشی بودن بد نبود، اما هنوز یه چیزی خیلی اشتباه بود.

من دوباره سرفه کردم، مایع صورتی کمرنگ(خو بگو خون دیه -_-) بیشتری دستمو پوشوند. من خیلی زود احساس سبک سری و ضعف کردم، و میدونستم نمیتونم تا وقتی آمبولانس برسه دووم بیارم(منظورش اینه که نمیتونه به هوش بمونه).

زانوهام کم آوردن، بدنم روی زمین سقوط کرد و یه درد زننده توم ایجاد شد و بعد سیاهی دیدمو پوشوند و تلفن چند متر اون طرف تر روی چوبای زمین افتاد.

من لویی رو توی یه جور باشگاه دیدم، عرق از صورت و گردنش میچکید وقتی وزنه زدنو تموم کرد و در آخر به سختی وزنه های سنگینو کنار گذاشت(فک کنین لو وزنه بزنه😂 میشکنه که😂). اون تیشرتشو بالا آورد تا قبل از اینکه از روی صندلی دستگاه وزنه زنی بلند شه و به لیام تو در آوردن وزنه ها و جاگذاریشون کمک کنه عرقای پیشونیشو پاک کنه. لیام باید همراه اون ورزش میکرد، بدن بدون لباس اون به حوبی ماهیچه های ورزیدشو نشون میداد.

"میخوای دوش بگیریم و بعد یه ناهاری بزنیم بر بدن؟"

لیام وقتی هر دوتاشون وزنه ها رو سر جاش گذاشتن پیشنهاد داد، لویی به پایین خم شد تا دو تا بطری آب تقریبا خالی رو برداره و یکی رو به لیام بده.

"حتما، نظر خوبیه."

لویی گفت قبل از اینکه صورتش به یه حالت مهربون تبدیل شه، اما بعد یه دفعه دستشو مثل اینکه درد داشته باشه محکم رو سینه ش گذاشت. ابروی لیام بالا رفت و با یه نگاه مشکوک به لویی زل زد.

"تو خوبی؟"

لیام پرسید، لویی سرشو تکون داد و سرفه کرد.

"یه، فقط باید نفسمو نگه دارم."

اون به دوستش اطمینان خاطر داد، اما دستشو محکم تر به سینه ش فشار داد و سرفه هاش شدید تر شد و چیز دیگه ای رو ثابت کرد. لیام بهش یه نگاه عجیب کرد و منتظر لویی موند.

"هی، مطمئنی حالت خوبه؟ اگه خوب نیستی میتونیم بریم پیش شفادهنده ها."

لیام دستشو بالا آورد تا شونه ی لویی رو بگیره، چشماش پر از نگرانی برای دوستش بود.

"نه، من خوبم. من واقعا... من..."

لویی سعی کرد حرف بزنه، اما یه دفعه رنگش پرید و پاهاش دیگه تحمل وزنشو نداشتن. لیام سریع رفت که دوستشو بگیره و اونو تو بغلش نگه داره.

"خیلی خب، تو قاعدتا خوب نیستی. ما همین الان میریم پیش شفادهنده ها."

لیام قاطعانه گفت، راه افتاد تا لویی رو از باشگاه خارج کنه. لویی داشت برای نفس کشیدن تقلا میکرد، و درست قبل از اینکه چشماش به مشت سرش برگرده و بدنش توی دستای لیام شل بشه، یه چیزیو زمزمه کرد:

"م-میرا... صدمه دیده..."

*************
واو چه قسمتی بود😨

میرا که بیهوش شد😰
لویی هم که از دست رفت😱

به نظرتون لویی از کجا فهمید میرا آسیب دیده؟😮

من خودمم همون موقع که ترجمه میکنم داستانو میخونم جلوتر از این نخوندم😂
بپاچین تو کامنت با هم بقیه داستانو حدس بزنیم😁

آل د لاو. پرنی❤️

Sorcery | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora