26. استعداد (Part 1)

440 70 35
                                    

روز بعد رو وقتی بابا سرکار بود صرف استراحت کردیم، لویی و من رفتیم بیرون تا از هوای تازه و نور آفتاب لذت ببریم. رویِ چمن هایِ حیاطِ پشتِ کلبه نشسته بودم و داشتم با موهای لویی که دراز کشیده بود و سرش روی پام بود بازی میکردم. لویی رو نگاه میکردم که به ابرهای پنبه ای که به آرومی توی آسمون آبی روشن بالای سرمون حرکت میکردن خیره شده بود. اون یه صدا از سر راحتی تولید کرد وقتی داشتم انگشتامو توی موهاش حرکت میدادم.

یه مدت همینجوری موندیم، هیچکدوممون حرف نمیزدیم و فقط از حضور همدیگه لذت میبردیم. نگاه لویی افتاد به گردنبند قلب دور گردنم، آروم توی دستش گرفتش. تابش سبزش زیر نور خورشید درخشان بود، و من فهمیدم اسیر چشم های لویی شدم وقتی اون به گردنبند خیره شده بود.

امروز چشم هاش کمتر از همیشه آبی بود، توی نور خورشید بیشتر یه آبی مایل به خاکستری بود. نگاهش چرخید طرف من وقتی فهمید بهش خیره شدم، چشم های خوشگلش به مال من نگاه میکردن.

"چیه؟"

اون خندید و من همونطور که با موهاش بازی میکردم شونه هامو بالا انداختم.

"فکر میکنی چشمات چه رنگین؟"

من پرسیدم، ابروهای لویی رفت بالا و خندید.

"سبز- آبی؟"

شروع کرد به خندیدن وقتی با گیجی به چشم های من خیره شد.

"و مال تو انگار آبی-خاکستری ئه"

من خندیدم وقتی اون لپمو کشید، دستشو گرفتم تا سرانگشتاشو ببوسم. لویی قبل اینکه کنارم بشینه لبخند زد، یه لبخند خالص واقعی که من عاشقشم. اون قبل اینکه دوباره حرف بزنه ریز ریز خندید.

"ایمانی کنجکاوئه بدونه تو کی میتونی بیای به ریفت تا دوباره اونو ببینی"

لویی بهم گفت و باعث شد من آروم بخندم.

"من دیروز دیدمش و اون میخواد به این زودی دوباره منو ببینه؟"

من پرسیدم و لویی باهام خندید قبل اینکه با بازیگوشی منو روی چمن ها بندازه. من خیلی مبارزه نکردم وقتی لویی اومد روم و دست هامو گرفت و دوطرف سرم نگه داشت.

"به این میگن اجتماعی بودن، پروانه. تو باید بیشتر بری بیرون"

لویی دستم انداخت قبل اینکه خم بشه پایین تا لب هاشو روی لب هام بکشه. زبونش روی لب پایینم کشیده شد قبل اینکه توی دهنم فرو بکنتش و منو عمیق ببوسه، وقتی کشید عقب نفسم گرفته بود.

یه لبخند شیطنت آمیز روی لبم شکل گرفت و به محض اینکه لویی دست هامو ول کرد من یکیشونو توی هوا بلند کردم و به صورت تلکینتیکی از روی خودم کنار زدمش. اون رفت عقب و با یه صدای خفه افتاد روی چمن، چشماش یکمی گیج به نظر میرسیدن وقتی من بلند شدم و سریع نشستم روش و پاهامو گذاشتم دو طرف کمرش، الان پوزیشنمون برعکس شده بود. من مچ دستاشو توی دستای کوچیکم گرفتم و روی زمین نگه داشتم، بالاخره لویی خودشو جمع و جور کرد و به کارای من خندید وقتی من بهش پوزخند زده بودم.

"فکر کنم این بخش جدیدت رو دوست دارم پروانه"

اون خندید قبل اینکه از زورش استفاده کنه و به راحتی خودشو بکشه بالا و دست هاشو که گرفته بودم از زمین جدا کنه، وقتی میشست باسنم رو گرفت.

"من تو رو وقتی اینجوری هستی هم کاملا دوست دارم"

اون خم شد تا توی گوشم زمزمه کنه و همونطور که دستاش محکم پهلوهام رو گرفته بودن باسنشو بلند کرد و خودشو بهم مالید (از شما دوتا بعید بود!!!!!!!!!) . من حس کردم گونه هام قرمز شدن وقتی یه آه از دهنم اومد بیرون، لویی خندید و سریع بوسم کرد و باسنم رو ول کرد و گذاشت کنارش بشینم.

"انگار داری روش کار مهارت جدیدت رو یاد میگیری"

لویی گفت، بهم لبخند زد و از روی چمن بلند شد و کمک کرد منم بلند بشم.

"شاید بعضی وقتا بتونم ببرمت پیش مینروا تا با من تمرین کنی"

"باهات تمرین کنم؟"

من پرسیدم و لویی سرشو تکون داد و گونه ام رو بوسید.

"وقتی من دارم الکتریسیته رو تمرین میکنم تو میتونی تلکینسیس (جابجایی اجسام) رو تمرین کنی. من مطمئنم مینروا فوت و فن های زیادی بلده که بهت یاد بده. اون از یه نسل طولانی از تلکینتیک های بااستعداد اومده، من کاملا مطمئنم اون یه دختر داشته که میگن افسانه ای بوده"

"اون حتما باید خوب بوده باشه که توی لاکس به عنوان یه افسانه مطرح شده"

لویی وقت داشت سعی میکرد یه چیزی رو به یاد بیاره اخم کرده بود.

"من کاملا مطمئنم اون آموزش دیده بود تا بتونه تمام دروازه های لاکس رو باهم ترکیب کنه و یه لاکس یکپارچه مثل گذشته به وجود بیاره، اما من نمیدونم چه اتفاقی براش افتاد. مینروا هیچوقت جواب سوال هایی که راجب دخترش میپرسم رو نمیده، من حدس میزنم اون ناپدید شده"

من اخم کردم وقتی راجب معلم لویی شنیدم، قلبم از ناراحتی فشرده شد وقتی فکر کردم وضعیت مینروا یجورایی شبیه منه. بعضی از جراحت ها هنوز درد دارن، اهمیتی نداره چه مدت قبل توی روح و جسمت و توی خانواده ات ایجاد شده باشن.

************************
مجبور نشیم قسمتای درتی تری از رابطه ی این دوتا رو‌ ترجمه کنیم صلواااات!!!!!

میشه رای و کامنتاتون رو زیادتر کنید محض رضای خدا؟!!!! باتشکر :-)

ال د لاو. لیلز❤

Sorcery | CompleteOnde histórias criam vida. Descubra agora