"ب-ببخشید." من خودمو معاف کردم، بلند شدم و از سالن جلسه بیرون دویدم. هیچ نظری نداشتم که دارم کجا میرم، اما میدونستم باید از اونجا برم بیرون. از راهروها و دالانها رد میشدم، فقط میدویدم تا اینکه یه دردی توی کمرم متوقفم کرد. من لرزیدم و اتفاقی سکندری خوردم، وقتی افتادم استعدادم از آسیب دیدنم جلوگیری کرد.
من تقلا کردم تا نفس بکشم، وقتی بلند شدم و به دیوار تکیه دادم اشک از گونههام میچکید. من یه مقدار ترسیده بودم و یه مقدار از خودم خجالت کشیده بودم، این اولین برخورد من با تمام رهبرا بود، و من گند زدم. چجوری میتونم انقدر احمق باشم؟
من برای یه مدت فقط اونجا نشستم و روی زمین خودمو بقل کردم تا اینکه صدای پاهایی رو شنیدم که بهم نزدیک میشد.
"میرا؟" مینروا آروم صدام کرد، سرمو چرخوندم و دیدم که داره میاد سمتم، چروکهای نگرانی روی پیشونیش بود.
"من خیلی متاسفم، من فقط..." من آه کشیدم، نمیتونستم توضیح بدم که منظورم واقعا چی بوده. به نظر میومد مادربزرگم متوجه شده، دستشو به سمت گرفت. من دستشو گرفتم و بهش اجازه دادم بهم کمک کنه بلند شم، وقتی با انگشتاش اشکایی که داشتن از گونهی قرمزم میچکیدن رو پاک کرد چشمامو بستم.
"چیزی نیست عزیزم، من جلسهی امروز رو کنسل کردم. چرا به دفتر من نریم تا آروم شیم؟"
***
چند دقیقه بعد اشکام تموم شد، من روی یه صندلی جلوی میز مادربزرگم نشسته بودم، و یه چای بابونه توی دستهام بود. مینروا برای یه مدت چیزی نگفت، فقط چاییِ توی لیوانشو جلوش تکون میداد.
"چیزی هست که بخوای راجبش حرف بزنی، میرا؟" اوم با ملایمت ازم پرسید، باعث شد من یه نفس عمیق بکشم.
"هر چیزی به جز جلسه یا ناکس." من بهش گفتم، مادربزرگم سرشو تکون داد و بعد یه لبخند کوچیک روی صورتش اومد.
"تا حالا بهت گفتم چرا این پورتالو باز کردم؟" اون پرسید، سرمو به نشونهی نه تکون دادم و به چای داغ توی لیوانم خیره شدم. قبل از اینکه بفهمم، یه قاب عکس با تلهپاتی جلوم قرار گرفت و توجهمو جلب کرد. من چاییمو روی میز گذاشتم و بعد قابو توی دستم گرفتم، عکس توی قاب مینروا، لویی و همهی دوستاش بودن. لویی و بقیه همه خیلی جوونتر بودن، تو سالای نوجوونیشون، باعث شد کنجکاو شم که عکس کِی گرفته شده. به نظر میرسید همشون خوشحال باشن، چون توی عکس مسخرهبازی درآورده بودن.
"اینجا کارشو به عنوان یه راه برای پناهندههای غار(اگه مثل من یادتون نمیاد غار چی بود برین یه دور دیگه قسمت ۲۱ پارت دو رو بخونین ^_^ ) شروع کرد تا برای اونا یه خونه باشه، اما خیلی زود به یه آکادمی برای لاکسیهای جوون و قدرتمند تبدیل شد. ناکس همیشه دنبال نیروی جدید میگشته، بیشتر بچههای کوچیک و نوجوونایی با استعدادای کمیاب، تا اینکه یه برتری نسبت به ما یعنی لاکس داشته باشن. به همین دلیل، من شروع کردم که دنیا رو برای پیدا کردن این بچهها بگردم و اونا رو به اینجا بیارم، بهشون اجازه بدم تمرین کنن و توی این جای امن زندگی کنن." مینروا لبخند زد و بعد یه جرعه از چاییش خورد.
BẠN ĐANG ĐỌC
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...