اون شب تلاش کردم تا یه مقدار بیشتری از کتابم رو تو تخت بخونم و قبل اینکه چشمام یه جمله رو چندین بار بخونن و کلمات تار به نظر برسن نصف رمان رو خوندم. بعد از اینکه صفحه رو علامت زدم ، کتابمو رو پاتختی گذاشتم و چراغ خوابم رو خاموش کردم. اتاق با تاریکی کامل پوشیده شد به جز نور کم ماه که از بین درهای کشویی معلوم بود.
پتوم رو دورم صاف کردم و احساس راحتی کردم قبل اینکه دستمو زیر بالشم ببرم. عکس لویی رو از جایی که اونو اونجا گذاشته بود بیرون کشیدم و بهش لبخند زدم قبل اینکه اونو صحیح و سالم به زیر بالشم برگردونم. خمیازه کشیدم قبل اینکه چشمامو ببندم و حس کنم داره خوابم میبره ، قلبم امیدوار بود لویی تو خواب منو ببینه.
(از اینجا میرا داره خواب میبینه ⬇)
خودمو وسط جنگلمون پیدا کردم ، برف آروم میبارید و روی همه چیز می نشست. زمین با ردپای حیوونا روی برف سفید تمیز علامت گذاری شده بود ، درختها و بوته ها با دونه های برف پوشیده شده بودن. وقتی دنبال دونه های برف رفتم ، چندتاشونو توی دستم گرفتم قبل اینکه سریع توی دستم آب بشن.
یه پیراهن نازک سفید و ژاکت صورتی کمرنگ همه چیزی بود که پوشیده بودم ، موهای بلندم روی شونه هام افتاده بودن. به طرز عجیبی سردم نبود ، توجه ام با برف زیاد جلب شده بود. بدنم برای درست کردن فرشته های برفی و گرفتن دونه های برف بیشتر عجله داشت. آسمون صاف و روشن بود و باعث شده بود این یه زمان عالی برای تفریحم باشه. تعجب میکردم اگه لویی اون اطراف میبود ، اون میتونست با من آدم برفی بسازه و یه جنگ با گلوله های برفی داشته باشه.
من اطراف جنگل قدم میزدم و لذت میبردم وقتی توی برف بازی میکردم. حس میکردم مثل گذشته یه دختر بچه تو نیومکزیکوام که داره با پدرش تفریح میکنه و سعی میکنن تا یه خانواده آدم برفی درست کنن و بعد تو خونه گرم جرعه جرعه شکلات داغ میخورن.
وقتی قدم میزدم چشمام به آسمون دوخته شده بودن ، متعجب بودم که چطور درخت ها با رشته های برف دوست داشتنی به نظر میرسن به خاطر همین وقتی پای لختم به یه چیز سخت ضربه زد سورپرایز شدم. با ترس عقب رفتم ، چشمام پایینو نگاه کردن.
مادرم بدون حرکت روی پشتش روی زمین دراز کشیده بود و پیراهنی شبیه مال من پوشیده بود. چشماش بسته بودن ولی موهاش دور سرش پخش شده بودن ، بلند و تیره ؛ شبیه موهای من. گردنبند قلب از گردنش آویزون بود ، ولی به جای نور سبز همیشگی که من میشناختم هیچ نوری ازش ساتع نمیشد.
با شَک به طرفش خم شدم. اون خوابه؟ به نظر درست نمیاد. مامان توی یه تصادف ماشین مرده ، اون اینجا چیکار میکنه؟ به طرفش خم شدم و انگشتامو به دستش رسوندم و آروم به پشت دستش ضربه زدم تا ببینم بیدار میشه. دستش خیلی سرد بود ، که من فهمیدم این عجیبه. من حس میکردم خوبم (از نظر دمای بدن) ، حتی یه ذره هم سردم نبود. چرا اون سرد بود؟
شاید اون به کمک احتیاج داره. شاید دچار سرمازدگی شده و کمک میخواد؟ اگه این اتفاق افتاده باشه من باید درخواست کمک کنم.
اطراف جنگل رو نگاه کردم تا ببینم کس دیگه ای اون اطراف هست ، اما به جاش چشمام یه بدن دیگه رو چند قدم دورتر از مادرم دید. به مادرم اطمینان دادم که برمیگردم تا بهش کمک کنم قبل اینکه وایستم و به طرف بدن دیگه هجوم ببرم ، نزدیک بود قلبم وایسته وقتی دیدم اون کیه.
اون بابا بود.
اون تو یه حالتی خیلی شبیه به مامان دراز کشیده بود ، بدون حرکت و با تیشرت و جین همیشگیش که از چیزی که بودن تمیزتر به نظر میرسیدن. چشماش بسته بودن و دستش مثل مادر سرد بود ، که باعث شد من شروع به وحشت کنم. چه اتفاقی براشون افتاده؟ اونا به کمک احتیاج دارن ، من اجازه نمیدم بمیرن.
اشکام به خاطر ترس از گونه هام پایین میریختن همونطور که با عجله بلند شدم و برای کمک داد زدم.
"کمک! یه نفر کمک کنه لطفا! پدر و مادرم به کمک احتیاج دارن!"
من داد زدم ، و بعد از چند دقیقه فقط پژواک صدای خودم رو شنیدم که اطراف درختها منعکس شد. یه نفر باید بیاد ، اونا باید نجات پیدا کنن. من به مادر و پدرم توی زندگیم نیاز دارم ، من نمیتونم تلاش کنم به تنهایی و بدون هیچ خانواده ای زندگی کنم.
"لطفا کمک کنید! من به کمک نیاز دارم!"
من داد زدم و داد زدم ، روی زانوهام سقوط کردم و گریه کردم وقتی هیچکس نیومد. وقتی داشتم برای والدینم که الان احتمالا مرده بودن گریه میکردم ، آسمون تیره تر شد. من ندیدم هیچ کدومشون بعد از اینکه برای کمک داد زدم نفس بکشن. حالا من کاملا توی این دنیا تنها بودم. دیگه خانواده ای نداشتم ، این فکر باعث شد بیشتر گریه کنم.
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
در پارت بعدی با ادامه خواب این دخترک در خدمتتون هستم و اصلا نمیدونم چیه چون حال نداشتم بخونم ^___^
میشه رای بدید و کامنت بذارید؟!!!! میشهههههههه؟؟!!!!!
All the love. L
ESTÁS LEYENDO
Sorcery | Complete
Fanfic[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...