"بهت یه شانس دیگه میدم."
ماریسا باهاش بازی کرد، بدن ضعیف لویی هنوز از الکتریسیته میلرزید. ماریسا به دوست پسرم نزدیکتر شد و سر اونو جلو کشید تا به چشماش نگاه کنه.
"ریفت کجاست؟ میدونم که میدونی اون کجاست."
لویی با تف کردن تو چشم ماریسا کاراشو تلافی کرد، وقتی ماریسا جیغ کشید و سعی کرد اونو از روی صورتش پاک کنه یه پوزخند ضعیف روی صورتش ظاهر شد. اون وقتی که با حوله صورتشو پاک میکرد نفرین میخوند، دست آزادش با صدای بلند به گونه ی لویی سیلی زد.
"شاید من به اندازه ی کافی تهدید نکردم."
اون به لویی غر زد. یه دستشو بالا برد، مشتش کرد و اونو سریع کنار کشید. یه دفعه یه صدای ترکیدن از شونه ی لویی اومد، ناله های وحشتناکی از درد از نیمه ی گمشدم شنیده شد. ماریسا یه مقدار صاف تر وایساد و از اینکه اون داشت درد میکشید لذت برد، بعد به سمت مردی که دستگاهو کنترل میکرد چرخید.
"یه کم احترام بهش یاد بده. نابودش کن."
"نه!"
وقتی مرد رفت تا دکمه ای رو فشار بده که جرقه های مرگبار به بدن لویی میفرستاد جیغ زدم، خودمو از دست بابا آزاد کردم. دویدم سمت لویی و سفت بغلش کردم، چشمامو محکم بستم و منتظر موندم تا الکتریسیته به جفتمون شوک وارد کنه.
اما این هیچوقت اتفاق نیوفتاد.
چشمامو باز کردم و دیدم که رونزهای طلایی حرکت کردن و رو پوست لویی پخش شدن، حباب محافظ من جفتمونو پوشوند و الکتریسیته اطراف ما با ترق تروق ترکید و از بین رفت.
"م-میرا؟"
لویی با ضعف به من لبخند زد، نفس کشیدنش بریده بریده بود اما چشماش هنوز میدرخشید.
"چیزی نیست، من اینجام."
من زیر لب گفتم و بعد شروع کردم که لویی رو از اون صندلی باز کنم. وقتی تصادفا دست چپشو تکون دادم لرزید، شونه ی آسیب دیدش موقع حرکت یه مقدار عجیب به نظر میرسید. من با عجله عذرخواهی کردم، از گوشه ی چشمم نگاه کردم و فهمیدم که بابا داره یه طلسم خواب آور روی همه ی کسایی که همراه ما توی اتاق بودن اجرا میکنه. همه، حتی ماریسا، خیلی سریع خوابشون برد و من لویی رو آزاد کردم. بابا کمکم کرد تا اونو روی پاهاش برگردونیم، لویی باید بیشتر وزنشو روی بابا مینداخت تا به سختی بتونه راه بره. پاهاش لرزون و ضعیف بودن، و به نظر میرسید که هر لحظه ممکنه از هوش بره.
من در رو محکم باز کردم و بابا لویی رو با احتیاط از اتاق بیرون آورد، یه زنگ خطر به صدا در اومد و ما با تعداد زیادی از مریدای ناکس رو به رو شدیم، صدای زنگ تو گوشم بلند و نفرت انگیز بود. وقتی اونا همشون به سمت ما دویدن من با آزردگی هوف کشیدم، دستامو به طور غریزی بالا بردم. با یه دستور راحت از طرف ذهنم، اونا همشون به سمت دیوارا پرت شدن، وقتی سرشون به دیوار فلزیِ محکم خورد همشون بیهوش شدن. وقتی بدناشون رو کنار میزدیم و از وسط راهروها با عجله میگذشتیم و با افراد بد ناکس مبارزه میکردیم، من کوچیک ترین گناهی حس نمیکردم.
VOUS LISEZ
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...