29. افسانه ها (Part 1)

381 71 33
                                    

روز بعد بخاطر خبرهایی که راجب سلامتیم شنیده بودم هنوز نتونسته بودم خودمو جمع و جور کنم، اشک هام تا یه مدت ادامه داشتن تا اینکه پرستارم که گفت بهش پرستار اَبی میگن یه IV به دستم وصل کرد تا دارو هامو از اون طریق بهم تزریق کنه تا مایع رو از توی ریه هام بیرون بیارن. بابا رفته بود بیرون تا برای خودش یکم خوراکی و چندتا مجله بگیره تا سرشو گرم کنه، برای همین کاملا تنها بودم.

اما، وقتی یه ملاقات کننده غیرمنتظره رو دیدم که با یه دسته گل زرد توی دستش جلوی در اتاقم ایستاده بود روزم بهتر شد؛ چشم های سبزش به روشنی همیشه بودن و موهای بلندش به یه طرف حالت داده شده بودن. اون با یه بلوز چاپی، شلوار جین تنگ تیره و بوت شبیه یه مدل به نظر میرسید؛ کاملا متفاوت با تیپ فوتبالیش. چشم هام گرد شدن، و درحالیکه مطمئن نبودم که اون لبخندم رو از پشت ماسک اکسیژنم دیده باشه، میدونستم متوجه شادی توی صدام شده.

"هری!"

من با تعجب گفتم وقتی اون خندید و به طرفم اومد، گل ها رو بهم داد و لبخندش بزرگتر شد.

"هی میرا. حالت چطوره؟"

اون پرسید، چشم هاش با نگرانی بین سوزن توی دستم و ماسک روی صورتم حرکت کرد. من ماسک رو برداشتم تا راحت تر با هری صحبت کنم، امیدوار بودم پرستار اَبی مچمو نگیره.

"ظاهرا توی ریه هام مایع جمع میشه و از نارسایی احتقانی قلب رنج میبرم. پس خیلی خوب نیستم"

من اخم کردم و هری بخاطر روش توضیح دادنم یکم خندید.

"متاسفم، به نظر دردناک میاد"

اون عذرخواهی کرد؛ یه صندلی گذاشت کنار تختم و نشست.

"این خیلی بد نیست. تنگی نفس درد بیشتری داشت"

من قبول کردم، و دیدم که چشمای هری یکم گشادتر شد.

"تنگی نفس؟ دیروز دیگه چه اتفاقی برات افتاد؟"

اون یهو پرسید، صورتش که معمولا یه حالت شوخ داشت الان جدی به نظر میرسید.

"من نمیتونستم نفس بکشم و بعد اینکه با 911 تماس گرفتم از حال رفتم"

براش تعریف کردم و به یه دلیلی هری متعجب به نظر میرسید.

"این دقیقا اتفاقیه که دیروز برای لویی افتاد"

اون زمزمه کرد و باعث شد قلبم با نگرانی بتپه. دست هری رو با اون دستم که IV بهش چسبیده بود گرفتم، چشمهام گرد شدن وقتی فهمیدم رویایی که بعد از غش کردن داشتم واقعی بوده؛ لویی مریض بود.

"اون حالش خوبه هری؟"

من سریع پرسیدم، چشم های هری درحالیکه سعی داشت فورا منو آروم کنه گشاد شدن.

"آره، اون کاملا خوبه. نگران نباش. ببخشید، نباید میترسوندمت"

اون دوباره بهم اطمینان داد، آروم دستمو فشار داد قبل اینکه بخنده.

Sorcery | CompleteWhere stories live. Discover now