21. حقیقت (Part 1)

920 85 37
                                    

من وقتی که چند روز بعد با بابا بیرون رفتم بروشورای یه فستیوال فیلم کلاسیک رو توی پارک کنار سوپرمارکت برایروود دیدم، دستم دنبال اونی رفت که به میز صندوق دار چسبیده بود.

"به اونجا رفتن فکر میکنی؟"

یه خانم میان سال با موهای فرفری قرمز از پشت میز پرسید، وقتی داشت خریدامونو میزاشت بالا یه لبخند روی صورتش بود.

"شاید. چه فیلمایی نشون میدن؟"

من پرسیدم، زن به سقف نگاه کرد وقتی که سعی داشت اسما رو یادش بیاد.

"اوم، من میدونم که اونا مطمئنا جادوگر شهر از، صدای موسیقی، و صبحانه در تیفانی رو نشون میدن. اونا میخوان جدیدترین فیلمای اکران شده رو تا دیر نشده بذارن و بعضی از فیلمای قدیمی سنتی رو هم میزارن."

تو ذهنم فکر کردم که من و لویی روی یه پتو نشستیم و زیر ستاره ها همدیگه رو بغل کردیم و داریم با هم فیلمای قدیمی میبینیم، از این فکر یه احساس گرم و لطیف توی سینه م شکوفه زد.

"اشکال نداره من اینو بردارم؟"

وقتی داشتم از زن سوال میکردن انگشتام دور کاغد حلقه شد در حالیکه بابا داشت پول خریدا رو میداد، صندوق دار سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.

"لطفا این کارو بکن. ما یه عالمه جعبه اون پشت داریم که با اینا پر شدن."

اون منو خاطر جمع کرد و وقتی داشتم به بابا کمک میکردم که خریدا رو به بیرون فروشگاه و توی کامیون ببره برام آرزوی موفقیت کرد.

من بیشتر بقیه ی روز رو صرف کمک کردن به بابا تو تمیز کردن کلبه کردم، هدفونام تو گوشم بود و داشتم اتاق نشیمن رو با رقص گردگیری میکردم. بابا بیرون مشغول چمن زنی بود، پس من فکر کردم اینجا امنه که من حرکات وحشتناک رقصمو انجام بدم.

پاهام همراه صدای سرسام آور آهنگ پاپ رقص حرکت میکردن، سرم با آهنگ حرکت میکرد و باسنم با ریتم تکون میخورد وقتی که داشتم دور اتاق میچرخیدم. من بعضی وقتا آباژورها رو اینور و اونور خونه گردگیری میکردم، اما بیشتر رقصیدم.

من خیلی درگیر حرکات رقصم و صدای بلند آهنگی که باهاش میپریدم بودم وقتی که صدای خیلی بلند در زدن رو روی در پشتی شنیدم، سرم چرخید تا لویی رو در حالی که به من نگاه میکرد و مسخره ترین پوزخند روی صورتش بود ببینم.

وقتی هدفون ها رو برداشتم و در رو باز کردم و به لویی اجازه دادم بیاد تو، صورتم کاملا قرمز شده بود.

"سلام پروانه خوشگل من"

لویی بهم سلام داد، گونه ام رو که هنوز قرمز بود بوسید قبل از اینکه بخنده.

"اون چی بود؟"

"هیچی، هیچی"

من سریع گفتم، نگاهم روی زمین مونده بود همینطور که خجالتم بیشتر میشد.

لویی منو در حال رقص دیده بود. و نه یه رقص طراحی شده قشنگ، از اون مدلای فی البداهه افتضاحش. آره، ما توی موزه رقصیده بویدم، اما اون تانگو بود، نه رقص عجیب میرا. خدا، میخواستم فرو برم تو زمین و بمیرم.

"فکر میکنم اون بامزه بود"

لویی خندید، یه بوسه روی لب هام گذاشت.

"بعضی از حرکت ها رو گاهی اوقات بهم نشون میدی؟"

"خدایا، نه. هیچوقت"

من داد زدم، لویی فقط میخندید قبل اینکه گردگیر رو از دستم بگیره و کنار بذاره.

"بحث جدی شد، یه چیزی هست که باید بهت نشون بدم"

لویی بهم گفت، دستمو گرفت و به طرف طبقه بالا به اتاقم هلم داد. من بدون صدا دنبالش رفتم، گیج شده بودم که چی باعث شده لویی خیلی ناگهانی جدی بشه. به طرف تختم کشیده شدم، هردومون روی تخت نامرتب نشستیم.

لویی دستشو توی جیبش کرد تا یه تیکه کاغذ رو که تا شده بود بیرون بیاره. از زاویه نزدیکتر من فهمیدم که در اصل اون یه تیکه کاغذ نیست، یه عکسه. لویی سریع تای عکس قدیمی رو باز کرد، اونو به من داد تا واکنش بعدشو ببینه.

"... لویی، اینو از کجا آوردی؟"

من آروم پرسیدم، دستام شروع به لرزیدن کردن.

این یه عکس از خانواده ام بود وقتی که من فقط یه بچه بودم. مامان داشت میخندید و منو محکم نگه داشته بود، بابا درست پشت سرش بود، و چندتا آدم که من نمیشناختمشون دورشون بودن. پشت تصویر دقیقا همون شهری بود که توی خواب دیده بودم.

"دفتر معلمم. من باید بخاطر جلسه های زیادی که نرفتم به عنوان تنبیه اونجا رو تمیز میکردم، و اینو توی میز تحریرش پیدا کردم"

لویی توضیح داد، به یه خانم مسن تر توی عکس اشاره کرد که دستش روی شونه مامان بود و به روشنی لبخند میزد.

"این معلممه، مینروا فِلوریِس"

مینروا... این همون مینروایی که خیلی وقت پیش بابا و لویی موقع شام راجبش حرف زدن؟

لویی بهم گفت اون یه خانم پیره که توی حاشیه جنگل زندگی میکنه... اون دروغ گفت؟

"پس تو به من دروغ گفتی"

من به سردی گفتم، لویی گیج بهم نگاه میکرد وقتی من برای جواب بهش خیره شده بودم.

"تو راجب مینروا دروغ گفتی"

**********************

یعنی بابای میرا راجب لویی میدونسته؟!!

رای و کامنت یادتون نره

ال د لاو. لیلز & پرنی❤

Sorcery | CompleteWhere stories live. Discover now