موهامو به هم ریختم و اونا توی جهت های مختلف به طرز وحشیانهای پراکنده شدن. شروع به خراشیدن بازوهام و چنگ زدن لباسام کردم، خودمو مجبور کردم از زجر جیغی بزنم که توی اتاق اکو بشه و بعد شمشیرمو از رونزهای روی دستم بیرون کشیدم.
اگه این نقشه کار میکرد، نیاز داشتم کامل از اینجا برم بیرون. شفابخشای بخش روانی هیچوقت اجازه نمیدن بیمارها حتی به آسیب زدن به خودشون نزدیک هم بشن.
دوربین گوشهی اتاق یه ذره چرخید، اما همین برای من کافی بود که بفهمم یکی داره نگام میکنه.
"دیگه بَسَمه!" جیغ زدم و شمشیر طلایی رو به تخت کوبیدم، تیغهی تیز به طرز شگفتانگیزی به راحتی اون رو بُرید. من وحشیانه ملافهها و فِرِم آهنی تخت رو میبریدم، نفسم بریده بریده شده بود و جیغام ادامه داشت. شمشیرو انداختم و شروع به دویدن کردم، مشتمو به در و دیوار و هر چیزی که تو دسترسم بود میکوبیدم. به سمت شمشیر دویدم، بلندش کردم و به جیغ زدن مثل یه بنشی ادامه دادم(اگه نمیدونید بنشی چیه بگید توضیح بدم). یکی باید به زودی سر و کلهش پیدا بشه.
من پیازداغ قضیه رو با بالا آوردن شمشیر و جلوی شکمم گرفتنش زیاد کردم، نقطهی تیز شمشیر به سختی به لباسام فشار وارد کرد و من مسقیم به دوربین نگاه کردم.
"میخوام بمیرم!" به طرف دوربین گفتم، و درست بعد از اون صدای برخورد آهن به آهن رو از بیرون در شنیدم. در سریع باز شد، چندین شفابخش اومدن توی اتاق تا منو آروم کنن. من نیشخند زدم و بعد بلند شدم و دستمو بالا آوردم.
نقشه کار کرد.
با یه حرکت دستم، ذهنم تمام شفابخشا رو به سمت دیوار فرستاد، بدناشون به زمین برخورد کرد و من سریع به طرف در رفتم. تقریبا آزاد شده بودم تا اینکه حس کردم یهچیزی پامو گرفت. با یه صدای ناله روی زمین افتادم و بعد چرخیدم و دیدم که یکی از شفابخشا منو گرفته. سعی کردم با لگد از خودم دورش کنم، اما مشتش خیلی قوی بود.
"ولم کن!" داد زدم و بعد شمشیرمو به سمتش پایین آوردم؟ دیدم که اون ازم دور شد و پامو ول کرد. روی پاهام وایستادم و به سرعت از اتاق بیرون دویدم، سریع در رو بستم و آماده شدم تا قفلش کنم تا اونا دیگه نتونن سر راهم قرار بگیرن. نمیتونستم درو قفل کنم، اما هنوز میتونستم شفابخشا رو با بریدن دستگیره با شمشیرم داخل نگه دارم. شنیدم که از طرف دیگه به در سنگین مشت میزدن، اما من فقط خندیدم و به سمت انتهای راهرو دویدم.
انجامش دادم، دیگه آزاد بودم. حالا فقط باید لویی رو پیدا میکردم و-
درست وقتی به آخر راهرو پیچیدم، با همون پرستاری که کل روز منو زندانی کرده بود روبهرو شدم. الان توی حالی نبودم که باهاش سر و کله بزنم، دستمو بالا بردم تا از سر راهم کنارش بزنم و بتونم آلیسترو پیدا کنم. وقتی دیدم تصویر پرستار داره عوض میشه متوقف شدم، شکلش جلوی چشمم تغییر کرد و به یه زن آشنا تبدیل شد.

YOU ARE READING
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...