44. مسابقه (Part 1)

297 56 23
                                    

بدنم با شدت به زمین برخورد کرد، کمرم به زمین سرد خورد و هوا از ریه‌هام خارج شد. وقتی دست و پام سریع به زمین رسید یه ناله کردم، چشمامو محکم بستم و منتظر شدم اکسیژن دوباره ریه‌هامو پر کنه. وقتی نفسم جا اومد سینه‌ام به سرعت بالا و پایین میرفت، یه صدای خنده از بالای سرم شنیدم و بعد یه بوسه روی گردنم حس کردم.

"به نظر میرسه من برنده شدم."

لویی با ملایمت گفت، چشمامو باز کردم تا لویی رو بالای سرم ببینم، دست و پام به خاطر وزنش نمیتونستن حرکت کنن. لویی یه بوس دیگه روی لبام گذاشت و بعد از روم بلند شد و کمکم کرد از روی زیراندازی که روی زمین بود بلند شم.

من و لویی چند روز بود به عنوان قسمتی از برنامه‌ی تمرین توسعه یافته‌ای که مینروا برام درست کرده بود توی باشگاه مبارزه میکردیم، و هر دفعه که ما این کار رو میکردیم، لویی برنده میشد. دقیقا. هر. دفعه.

"تو خوبی؟"

وقتی من از جام بلند شدم، یه هوف کشیدم و به سمت جایی که بطری های آبمون بود رفتم، لویی با نگرانی پرسید. وقتی قدرت زیادی برای گرفتن بطری استفاده کردم و باعث شدم یه مقدار آب روی لباس ورزشیم بریزه، لویی خندید. من از ناامیدی آه کشیدم، ترجیح دادم که روی یکی از صندلیای خالی کنار دیوار بشینم.

"من میخوام ببرم."

من به لویی، کسی که لبخند زد و درحالی که بطری آبش دستش بود کنارم نشست گفتم.

"تو هیچوقت سوال منو جواب ندادی. من بدنتو شکست دادم، نه خودتو."

لویی چشم غره رفت، باعث شد من آه بکشم و سرمو تکون بدم.

"آره، من خوبم. فقط یه مدت هوا از بدنم خارج شد. همین."

من بهش اطمینان دادم. لویی همیشه بعد از مبارزه میپرسید که من صدمه دیدم یا احساس خوبی نمیکنم، همیشه مطمئن میشد که من حالم خوبه. هیچوقت این حقیقتو که من یه نگهبان و عملا فناناپذیرم رو در نظر نمیگرفت، همیشه بعد از اینکه میجنگیدیم مطمئن میشد که من به خودم آسیب نزدم. من فهمیدم که احتمالا میخواد سعی کنه یه دوست پسر خوب باشه.

"من میخوام حداقل یه بارم که شده ببرم."

من آه کشیدم و به لویی که داشت از بطریش آب میخورد نگاه کردم. بعد از اونکه آبشو تموم کرد، شونه‌اشو بالا انداخت.

"بدون اینکه تو بهم آسون بگیری."

"از نظر دفاع مشکل نداری، چون استعداد نگهبانیت اینکارو برات انجام میده. مشکل تو حمله کردنه. تو خیلی عجول میشی و وقتی میخوای ضربه بزنی خودتو خیلی باز میذاری."

لویی بهم گفت، یه کم لباسشو بالا آورد تا عرق روی پیشونیشو پاک کنه. دقیقا همون موقع بود که فهمیدم شکم ۶ تیکه‌شو خیلی بیشتر از توصیه‌های مبارزه‌ایش دوست دارم، اما هنوزم وقتی اون نگاه میکرد که ببینه بهش توجه میکنم یا نه سرمو تکون میدادم.

Sorcery | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora