23. نگهبان حافظه (Part 2)

536 71 30
                                    

"بالاخره، آره"

لویی تایید کرد، یه حس خوشحالی و علاقه مندی برای پسری که بالای سرم بود تو وجودم پخش شد. لویی وقتی که رفتم تا بالای فکشو نشونه گزاری کنم ساکت بود، چشماش که شکل الماس بودن رو تحسین کردم، سایه های آبی مبهوتم کردن و باعث شدن نفسم بند بیاد.

اون واقعا خوشگل بود، با اینکه من فهمیده بودم مردا نمیخوان خوشگل باشن (بیشتر سرسخت و خسته کننده ان) ولی متوجه شدم لویی هست. اون نوعی از زیبایی بود که نقاشا فقط میتونن آرزو کنن که توی بومشون گیرش بندازن، تنها نوع زیبایی که نویسنده ها باید توی دیکشنری دنبالش بگردن تا بتونن به زبون ساده توصیفش کنن چون نمیتونن یه کلمه ی خوب پیدا کنن. اون تنها نوع زیبایی بود که به هیچ کلمه ای نیاز نداشت، به هیچ توضیح ساده ای  نیاز نداشت چون توضیحی برای داده شدن وجود نداشت. اون یه نوع خاص از زیبایی بود که باعث میشد مردم به جای حسادت، تعجب کنن، از اینکه اون چه شکلیه و چه فکری راجب دنیا میکنه و این چه نتیجه ای داره.

لویی نوعی از زیبایی بود که من هیچوقت فکر نمیکردم بتونم ازش بهره ببرم.

"شب میمونی؟"

من پیشنهاد دادم، لویی بالای سر من فکر کرد.

"فکر نمیکنم پدرت خوشش بیاد."

لویی گفت، اما من خشمگینانه سرمو تکون دادم، انگشتامو تو موهای فندقیش گره زدم تا آروم به خودم نزدیکش کنم. لبام به گوشش رسید و من تو گوشش زمزمه کردم که وانمود کنه داره کلبه رو ترک میکنه و بعد از اینکه بابا به تخت رفت به اتاقم برگرده، لویی با یه نگاه غافل گیر روی صورتش کنار کشید.

"چرا، پروانه؟ من نمیدونستم تو انقدر بدی که پسرا رو بعد از خوابیدن همه به اتاقت بیاری."

اون پوزخند زد، اما برق توی چشماش بهم میگفت که اون با نقشه ام موافقه. لویی با یه بوس سریع روی پیشونی و یه قول واسه ی اینکه زود برمیگرده، به طبقه ی پایین رفت تا به پدرم شب بخیر بگه و من شنیدم که در خونه باز و بسته شد.

درست همونطور که حدس میزدم، چراغ های طبقه ی پایین بعد از رفتن لویی خیلی زود خاموش شد، بابا بالاخره بعد از یه روز خسته کننده به تخت رفت.

من چراغ های اتاقمو خاموش کردم و توی تخت برگشتم، سعی کردم بابا رو متقاعد کنم که واقعا خوابیدم. بعد از چند دقیقه، من صدای آروم ترین ضربه رو روی در شیشه ایم شنیدم، با عجله به سمت در کشویی دویدم تا اونو باز کنم و اجازه بدم دوست پسرم بیاد تو. (یکی منو بگیره نرم اینو بزنم 😐)

"اگه بابات مچمونو بگیره، فکر کنم منو بکشه."

لویی پوزخند زد، اما من سرمو تکون دادم و رو نوک پاهام وایسادم تا یه بوس روی لباش بزارم.

"اون این کارو نمیکنه. اون دوست داره تو این اطراف باشی، فکر میکنم اینکه تو رو دارم که مراقبم باشی اعصابشو آروم میکنه."

Sorcery | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora