13. خواب آلود (Part 2)

656 99 23
                                    

"سلام"

یه صدا یهو از روبرم اینو گفت ، بالا رو نگاه کردم و یه پیکر سیاهپوش دیدم. اون یه مرد بود ، احتمالا همسن بابا و داشت بهم لبخند میزد. دستشو دراز کرد تا کمک کنه من بلند بشم و من با تشکر دستشو گرفتم. مرد به پدر و مادرم که روی برف دراز کشیده بودن نگاه کرد و سرشو تکون داد ، بعدش آه کشید.

"ای وای ، میرای من"

شروع به حرف زدن کرد و من تعجب کردم که اون اصلا چطور اسممو میدونه وقتی مطمئن بودم تا قبل این هیچوقت اونو توی زندگیم ندیدم.

"نگاه کن چه آشفتگی درست کردی"

چی؟!

"در مورد چی حرف میزنی؟ من فقط اونها رو اینجا پیدا کردم"

صدام به خاطر گریه میلرزید.

"من هیچ کاری نکردم"

مرد فقط سرشو تکون داد و با زبونش یه صدایی مثل اوه برام درآورد ، انگار من یه بچه ام که فقط تو اتاق پدر و مادرش خراب کاری کرده.

"اصلا نمیدونستم توانایی انجام یه چیز خیلی وحشتناک رو داری"

"صدامو نمیشنوی؟ گفتم من هیچ کاری نکردم!"

بحث کردم ، قلبم به خاطر اینکه اون مرد فکر میکرد من کسیم که پدر و مادرم رو کشته بهش حمله دست داده بود. من اونها رو تا ماه و برگشتن ازش دوست داشتم ، و اگرچه هیچوقت واقعا مامان رو نشناختم ولی هنوزم دوسش داشتم. من هیچوقت یه همچین کار وحشتناکی انجام نمیدم.

"میرا ، تو داری دروغ میگی . این کار خوبی نیست"

مرد اینو گفت و باعث شد عصبانیتم بیشتر بشه. من دیدم چند نفر دیگه که کاملا سیاه پوشیده بودن پشت اون مرد رسیدن ، کلاه هایی که روی سرشون بود باعث شدن یکم بترسم.

"من دروغ نمیگم! نشنیدی برای کمک داد میزدم؟ من اونها رو نکشتم!"

با عصبانیت گفتم وقتی آدمای بیشتری پشت مردی که اول منو پیدا کرد ظاهر میشدن.

"آه ، اما تو کشتیشون میرا. این تقصیر توئه که اونها مردن. این کاملا گناه توئه"

Sorcery | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora