"تو راجب مینروا دروغ گفتی"
لویی آه کشید وقتی فهمید که دارم راجب چی حرف میزنم.
"میرا، تو باید بفهمی-"
"چیو بفهمم؟ به من دروغ نگو، من به زور چند تا دوست دارم، که اونا هم-"
من حرفمو قطع کردم وقتی فهمیدم که چقدر ناراحت بودم. من اینجا فقط دو تا دوست داشتم: بابا و لویی، که یکیشون هم پدرم بود. من نمیتونستم لویی رو از دست بدم.
"ششش، باشه، متاسفم. متوجه شدم."
لویی منو دلداری داد، اجازه داد من سرمو تو سینه اش فرو ببرم. دستام محکم به ژاکتش چنگ زدن، تقریبا میترسیدم ولش کنم.
"لطفا فقط...بهم دروغ نگو."
من خواهش کردم، لویی سرشو تکون داد و دستاشو محکم دورم حلقه کرد.
"من نمیدونم پدرت میخواد بدونی یا نه."
اون بهم گفت، سرم توی بغلش به نشونه ی نه تکون خورد.
"من اهمیت نمیدم که اون میخواد من چی بدونم. من برای مدت طولانی ای تو تاریکی ول شده بودم"(منظورش اینه که از هیچی خبر نداشته)
من اونو خاطر جمع کردم، قبل از اینکه خودمو از بغلش بکشم بیرون پایین گردنشو بوسیدم. من دوباره به عکس نگاه کردم، اما این بار به زنی که اسمش مینروا بود. اون به نظر پیرتر از مامان و بابام بود، نه فقط چند سال. توی عکس موهاش داشتن سفید میشدن و رگه های طوسی توشون بود و چشماش چین و چروکایی اطرافش داشت، و این چندین سال پیش گرفته شده بود.
"این مینروا فلوریس کیه؟"
من از لویی پرسیدم، اون به عکس خیره شد و جواب داد.
"اون معلممه، و همچنین یه تلکینتیک قدرتمند. اون بیست سال پیش ریفت رو به عنوان یه دروازه ی جدید ساخت."
"پس چطوری مامان و بابا میشناختنش؟"
من پرسیدم، بیشتر عکسو بررسی کردم.
"این، متاسفم، این یه سوالیه که نمیتونم بهش جواب بدم. معلمم هیچوقت زندگی شخصیشو باز نمیکنه. به هر حال، من میتونم اینو بهت بگم."
لویی عکسو چرخوند تا دستخط پیوسته قشنگی رو پشتش بهم نشون بده، به احتمال زیاد مینروا نوشته بودش.
'غار، 1995'
"غار یکی از دروازه های قدیمی لاکس بود که نوزده سال پیش توسط ناکس نابود شد. تو نوزده سالته."
لویی شروع کرد، سرمو تکون دادم تا بهش بگم متوجه شدم.
"که یعنی،"
لویی دوباره عکسو چرخوند و به منه نوزاد توی بغل مامانم اشاره کرد.
"تو توی لاکس به دنیا اومدی و وقتی ناکس به غار حمله کرد پدر و مادرت به ترا فرار کردن."
من نمیدونم میشد که دهنم بیشتر از این باز بمونه؟ همه ی اینا میتونست واقعی باشه؟ من واقعا مثل لویی بودم؟
"غار ک-کجاست؟"
"نیومکزیکو"
لویی راحت جواب داد قبل اینکه بفهمیم معنیش چیه.
من به عنوان بخشی از دنیای لویی متولد شدم، ولی به یه طریقی به ترا رسیده بودم.
من از زمان تولدم یه لاکسی بودم. این اطلاعات داشتن توی ذهنم میچرخیدن تا اینکه یه مانع جدید بهم برخورد کرد.
اگه من اهل لاکس بودم، چرا مثل لویی قدرتی نداشتم؟
"اما من یه استعداد خوب ندارم. چطور توی لاکس به دنیا اومدم ولی قدرتی ندارم؟"
من از لویی پرسیدم، و صورت اون یه حالت ترکیبی از تمرکز و فکر کردنو نشون میداد.
"نمیدونم. همه ی اهالی لاکس قدرتی دارن که باهاش متولد میشن، تک تکشون"
لویی آروم گفت، که باعث شد من آه بکشم قبل اینکه عکسو بهش برگردونم. من افتادم رو ملحفه هام و چشمام به سقف بود.
"پس شاید اون بچه من نیستم"
من زمزمه کردم، لویی بالای سرم چرخید و دستاشو دو طرف سرم گذاشت و به چشمام خیره شد.
"منظورت چیه؟ این باید تو باشی!"
اون بحث کرد.
"اینا والدین توان و تو توی نیومکزیکو بزرگ شدی. این نمیتونه فقط یه تصادف باشه"
"شاید اونا بچه یکی دیگه رو بغل کردن. پس چرا من هیچ نیرویی ندارم؟"
من آه کشیدم و چشمام با ناامیدی بسته شدن. این منصفانه نبود. همینکه فکر کردم دارم به پیدا کردن جام توی زندگی نزدیک میشم، زندگی بهم خندید و هلم داد عقب.
"میرا، این باید تو باشی. من میتونم بیشتر بگردم، کتاب های شجرنامه خانواده ها رو توی کتابخونه ریفت میگردم، هرکاری که لازمه انجام میدم. من بهت کمک میکنم اینو بفهمی"
لویی بهم اطمینان داد، پوست بالای قلبم رو بوسید. چشمهام با لرزش باز شدن، و تصویر زیبای دوست پسرم رو بالای سرم دیدن.
"باشه؟"
"باشه"
موافقت کردم. به فیلم جدیدی که راجب دوتا مرغ عشقِ گرفتارِ سرطانِ جوون بود فکرکردم، که این باعث شد یاد جشنواره فیلم کلاسیک بیافتم. (واااااای، The fault in our stars رو میگههههه. منم یاد اون افتادم وقتی گفتن اوکی :'( )
"هی، من فهمیدم فردا توی پارک یه شب فیلم قرار برگذار بشه. میخوای با من بیای؟"
من پرسیدم، لویی لبخند زد و سرشو تکون داد درست مثل دوست پسر فوق العاده ای که هست.
"تو رو با مینروا به دردسر نمیندازم که؟ میندازم؟"
من پرسیدم و لویی بخاطر یادآوری معلمش چشماشو چرخوند.
"لطفا، فکر میکنم تو خیلی مهمتر از اون درس های خسته کننده ای هستی که اون شیطان یاد میده"
*****************
د فالت... 😭انگار بالاخره داریم به یه جاهایی میرسیم.
گایز یکم بیشتر کامنت بذارین، خیلی وضعشون بده :-(عال د لاو. لیلز & پرنی ❤
BINABASA MO ANG
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...