5. درد ها

1K 147 61
                                    

من خیلی مطمئن نبودم که وقتی به کلبه برگشتم باید به بابا در مورد لویی بگم. یه احساسی داشتم که اگه بهش بگم من یه غریبه رو تصادفی توی جنگل ملاقات کردم و امروز میرم که اونو دوباره ببینم این خوب پیش نمیره. من قبل از این تقریبا امتیازات جنگل رفتنم رو از دست دادم از زمانی که تقریبا گم شدم ، من نیاز نداشتم که با ملاقات یه غریبه فشار حد و مرز رو بیشتر کنم.

اما چیزی در مورد لویی وجود داشت که منو به خودش جذب میکرد ، باعث میشد ذهنم گرفتار فکرهایی در مورد اون و چشمای درخشانش بشه. من احساس میکنم نیاز دارم دوباره اونو ببینم ، این مثل چیزی بود که میخوام انجام بدم. قبلا هیچوقت چیزی شبیه اینو احساس نکرده بودم ، این احساس شاید واقعا چیز درستیو توی زندگیم انجام بده.

من انقدر درگیر افکارم در مورد ملاقات دوباره با لویی شده بودم که حتی باور نمیکردم تمام قرص هامو خوردم و صبحونه ام رو با رکورد سرعت تموم کردم (خیلی سریع خورده) . همونطور که بابا با چشمای گشاد نگاه میکرد. اون داشت میرفت تا قهوه جدید سیاتل رو بچشه (بابا مدعی بود باید تلاش کنه و قهوه های مختلف آمریکا رو بچشه یا این یه گناه میشه). وقتی فهمید من سه تا قرص رو بدون ادا و اصول زیاد خوردم وسط چشیدن قهوه اش یخ زد ، فورا لیوانشو بالای پیشخون گذاشت و به طرف من هجوم آورد ، دستشو با یه حرکت سراسیمه روی پیشونیم فشار داد.

"حس میکنی خوبی؟ تو قبلا هیچوقت این قرصا رو بدون مسخره بازی نخوردی"

اون شوخی کرد ، من همونطور که آخرین تیکه نیمرو رو تموم میکردم چشمامو چرخوندم.

"من نمیتونم فقط اونارو بخورم؟"

پرسیدم ، بابا همونطور که با گیجی به من خیره شده بود سرشو دیوونه وار تکون داد.

"میرا ، تو از زمانی که ده سالت بود از این قرصا متنفر بودی. تو حتی وقتی یازده سالت بود تهدید کردی که یه نامه عصبانی به شرکت تولید کننده اونها مینویسی"

بابا بهم یادآوری کرد ، یه لبخند روی لب هام شکل گرفت همونطور که اون لحظه هارو به یاد میاوردم. من همه چیزو نوشته بودم فقط چون به خودم قول داده بودم ، ولی توی آخرین ثانیه اونو ایمیل نکردم چون وقتی من داشتم روی تکالیفم کار میکردم بابا اونو دور انداخته بود پس مردمی که برای زنده نگه داشتن من مسئولن ناراحت نشدن.

Sorcery | CompleteWo Geschichten leben. Entdecke jetzt