برای اولین بار تنها توی کابین بیدار شدم، بابا یه یادداشت تو طبقه ی پایین برام گذاشته بود که میگفت اون باید امروز زود میرفته سر کار. من قرار بود کل روز با خودم تنها باشم، چون بابا سر کار بود و لویی تو ریفت دنبال درساش بود.
من لباسامو عوض کردم، برای صبحونه م کرن فلکس درست کردم، و برای یه مدت هیچ کاری جز دیدن تلویزیون انجام ندادم تا اینکه تصمیم گرفتم برم تو اتاقم و به وسایل عکاسیم یه نگاهی بندازم.
برای مدت زیادی بود که از دوربینم استفاده نکرده بودم، چون مدت زیادی رو با لویی میگذروندم و با هم بیرون میرفتیم.
هنوزم، من از بعضی از عکسایی که موقعی که برای اولین بار لویی رو دیدم و اون منو به رودخونه برد ازش گرفتم تعجب میکنم. لبخند زدم وقتی یه عکسیو دیدم که اگه ببینتش حتما از تعجب شاخ در میاره، چشمای کریستالیش به رودخونه خیره شده بودن و یه نگاه متفکرانه رو صورتش بود. لبخند زدم قبل از اینکه به طبقه ی پایین برم تا اونو پرینت بگیرم، همراه چند تا دیگه از عکسای اون که فکر میکردم خوبن.
بعد از اینکه عکسای پرینت شده بیرون اومدن، من توی چند تا کشوی قدیمی دنبال قاب عکس گشتم، از استعداد جدیدم استفاده کردم تا تو کشوهایی رو بگردم که که دستم بهشون نمیرسید. من یه جفت قاب برداشتم، و یه ساعت وقت صرف کردم تا عکسای دوست پسرمو(به قول یکی از دوستان پسر ندیده س -.-) توی اونا بزارم و اونا رو توی اتاقم بچینم. من عکس مورد علاقمو توی یه قاب طلایی کنار لامپ کنار تختم گذاشتم.
لویی دوربینمو گرفته بود و چند تا عکس فان با حالتای مختلف ازمون گرفته بود، توی اونی که تو قاب عکس بود اون سریع وقتی که داشت گونمو بوس میکرد ازم عکس گرفته بود، دستام دور گردنش بود و چشمام بسته بود و میخندیدم.
یه احساس گرم و تیره توی سینه م شکوفه زد وقتی که به عکس خیره شدم، و وقتی که عکسایی که لویی بعد از اونی که هنوز توی دوربین بود گرفته بود رو یادم اومد اون حس بیشتر شد. فلش باید خاموش بوده باشه و اون انگشتشو روی دکمه نگه داشته باشه چون عکسایی که گرفته بود دقیقا یه ثانیه بعد از اون بود، وقتی که من متوجه عکس گرفتنش شده بودم.
چشمای لویی توی عکسای بعدی باز بود، یه نگاهی توی چشماش بود وقتی که بهم خیره شده بود و توجهش به منو آشکار میکرد. یه برقی توی اون چشما بود، به برق که میتونست بازتابی از احساسات درونیش باشه. من واقعا هیچوقت متوجه اون نگاه نشدم وقتی که اون موقع باهاش بودم، اما الان که بهش فکر میکنم میبینم، اون همیشه وقتی اطراف منه اون نگاهو داره.
وقتی راجب دنیاش بهم گفت، اون نگاهو داشت. وقتی منو به موزه ی هنر برد، اون نگاهو داشت. وقتی من توی بیمارستان بودم، به نظر میومد اون نگاه خیلی شدید تر شده، با نیاز به اینکه منو خوشحال و ایمن نگه داره مخلوط شده بود.
KAMU SEDANG MEMBACA
Sorcery | Complete
Fiksi Penggemar[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...