"اون بعد از اینکه از غارها فرار کردیم به دست ناکس کشته شد، داشت تلاش میکرد تا از میرا محافظت کنه."
بابا با درد زمزمه کرد، اشکهای مینروا حالا داشتن سقوط میکردن، ولی برای دلایل کاملا اشتباه. اون برای یک لحظه ساکت بود قبل از اینکه خشمش بهش غلبه کنه، دستهای کوچیکش به سینهی بابا کوبیده میشدن.
"تو بهم قول دادی! تو به پدرش و من قول دادی که امن نگهاش میداری! تو بهمون قول دادی!"
اون جیغ زد، هق هقهاش بلند و غیرقابل کنترل بودن قبل از اینکه یه نفس عمیق بکشه و سعی کنه خودش رو آروم کنه. مادربزگ بیچارهام هنوز ناراحت بود، از درون متلاشی شده بود. بابا هیچی نگفت، فقط منتظر موند تا مادر زنش خودش رو خالی کنه.
"تو وقتی برای خواستگاری اومدی بهمون قول دادی..."
مینروا زمزمه کرد، نفسهای عمیق بیشتری کشید و سعی کرد هق هقهاش رو خفه کنه.
"بچه بیچاره من..."
چشمهاش رو همونطور که اشکهاش رو پاک کرد با درد بست، و دوباره بازشون کرد تا با لویی روبرو بشه.
"به همه بگو امروز همهی کلاسهای بعد از ظهر لغو شدن. حوصله درس دادن ندارم."
اون دستور داد، لویی بدون حرف سرش رو تکون داد. من فهمیدم که اون برای این جلسه برنامه ریزی کرده بود تا خیلی بهتر بشه.
"و به همه بگو من بقیه روز رو میخوام توی اتاق مطالعهام تنها باشم. به میرا و..."
به پدرم نگاه کرد.
"و پدرش اتاقهاشون رو نشون بده."
با دستور آخر، مینروا روی پاشنههاش چرخید و شروع به دور شدن از ما به طرف پایین سرسرا کرد. وقتی پیچید توی راهرو ناپدید شد، یه آه از دهن بابا خارج شد همینطور که دستهاش رو توی جیبهاش کرد و در جهت مخالف راه رفت، لویی و من رو توی سرسرا تنها گذاشت.
"خب...میخوای واسه یه مدت توی شهر قدم بزنی؟"
لویی از من پرسید، ولی من حوصله اینکار رو نداشتم. نمیخواستم این رو به عنوان اولین ملاقاتم با مادربزرگم به یاد بیارم.
از لویی خواستم من رو به اتاق مطالعه مینروا راهنمایی کنه، و اون رو توی راهروها و سرسرا ها دنبال میکردم. اون جلوی یه در چوبی بزرگ متوقف شد، من در زدم. لویی وقتی صدای ضربه های روی در منعکس شد یکم مضطرب به نظر رسید، یه صدای عصبانی از داخل شنیده شد.
"لوییس ویلیام تاملینسون، قسم میخورم اگه تو پشت در باشی-" (معلوم نیست لویی چیکار کرده انقدر از دستش کفریه😂😂)
شنیدم مینروا داد زد، لویی رنگش پرید و پشت من قایم شد، انگار که من یه حفاظ ام. منظورم اینکه، حدس میزنم یه جورایی بودم...
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Sorcery | Complete
Фанфик[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...