من درحالیکه سعی میکردم تا ریلکس کنم، بوی صنوبر و عطری که انگار توی ملافههای تخت نفوذ کرده بود رو نفس کشیدم. ملافه رو دور بدنم پیچیدم، و شبیه یه پیله از پتو و گرما شدم همونطور که صورتم رو توی بالش فرو میکردم. همونقدر که از بودن توی خونه خوشحال بودم، به همون اندازه هم گیج شده بودم.
لویی موفق شده بود روانشناس مسئول رو متقاعد کنه که اجازه بده من اواخر اون روز به خونه برگردم. شرطی که شفادهنده و پدرم گذاشته بودن این بود که من تا زمانیکه لویی چشمش به من بود میتونستم اونجا رو ترک کنم، اما اگه یه توهم دیگه از آلیستر یا ناکس داشتم باید سریع برگردونده میشدم. من یه دستبند نارنجی دور مچ دستم داشتم که به اصطلاح مشکلات روانی من رو اطلاع میداد، و من یکم نسبت بهش احساس بیهودگی میکردم همونطور که احساس کردم طرف دیگه تخت فرو رفت.
"همهی پتوها رو ندزد، عشق." لویی زمزمه کرد و یکم از ملافهها رو به طرف خودش کشید. دستهاش رو برد زیر تیشرتم و دور شکمم پیچید، من رو به طرف خودش کشید تا اینکه من پوست گرم اون رو کنار واسه خودم حس کردم. لبهای لویی رو روی گردنم درحالیکه داشت بوسههای کوچیک روی نبضم میذاشت، احساس کردم.
"آروم باش، تو حالت خوبه." لویی سعی کرد مطمئنم کنه، اما از زمانیکه ما مرکز شفابخشی رو ترک کرده بودیم، من نمیتونستم آروم باشم. فکر میکنم این استرس دوباره دیدن آلیستر بود که من رو بیشتر از اینکه اون رو واقعا ببینم میترسوند، ترس از اینکه بچرخم و تصویر اون رو ببینم باعث میشد همیشه هوشیار باشم. صادقانه، من از اولین شبی که آلیستر رو دیدم راحت نبودم. من احتمالا سالهای زندگیم رو با این تنش از بین بردم، و این فکر فقط باعث شد به استرس زیادم اضافه بشه.
"دارم سعی میکنم." من آروم گفتم، و از نگاه کردن به پسر خوشگل کنارم دوری کردم. روانشناسم بهم گفته بود که باید با لویی در مورد احساسات و افکارم راحتتر باشم.
ظاهرا کنترل کردن احساساتم میتونست یکی از دلایل توهماتم باشه، هرچند که من هنوز کاملا مطمئن بودم آلیستر داشت از یه نوع استعداد برای بهم ریختن ذهن من استفاده میکرد. پس من همهچیز رو بهش گفتم: جلسه، هشدارهای آلیستر، همه چیز. خب، همهچیز بجز رویاهام از گذشته لویی. من فهمیده بودم که اون یه اعتراف به شدت شخصیه، چیزی که من الان باید بهش بگم.
"همهچیز خوبه. آلیستر بهت صدمه نمیزنه، من نمیذارم همچین اتفاقی بیافته." لویی بدنم رو چرخوند و اینجوری من بهش نگاه کردم، اجازه دادم نگاه آبیش چشمهام رو بسوزونه. من سرم رو تکون دادم قبل از اینکه یه نفس عمیق بکشم، تصمیم رو گرفتم که الان بهترین زمانیه که بهش راجب رویاهام از خاطراتش بگم.
"من باید یه چیزی بهت بگم." زیر لب گفتم، ابروهای لویی یکمی بالا رفتن. حالا کاملا بخاطرصبرش سپاسگذار بودم، اون هروقت که من باید چیزی رو بهش توضیح میدادم خیلی فهمیده و آروم بود.
YOU ARE READING
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...